امسال آموزگارِ
خوبی بود برای نشاندادنِ اینکه امیدبستن به تجسمِ معنای ضمنیِ کاتاستروف – پایانِ نمایش – در جایی که در آن فاجعه
به طبیعتِ حیاتِ هرروزه بدل شده، امری است بیهوده. در شرایطِ فاجعهی بیپایان،
تنها کسانی که مصایبِ زیستِ انسانی در جامعهی فروپاشیده را زیرِ کلیتِ بزرگتری از
هستیِ ذاتاً فاجعهبار تعبیر کردهاند میتوانند بیفسردهگی به زیستن ادامه دهند؛
این قسم از غیابِ امید و ناامیدی در قاموسِ زندهگی، فارغ از کارکردِ روانشناختیاش،
به معنای تخفیفِ زندهگیِ آرزوها و هستنبرایآینده نیست، بلکه در سطحی بنیادینتر
و حیوانیتر به معنای پالودنِ مفهومِ همیشهکژتافتهی زندهگی از پساندازِ میل و
اشتیاق در خطیتِ گفتار/تخیلِ انسانی است.
رایحهمندی، برخلافِ هالهمندی - که امری حلولی و
درونمان است، به
نیروهایی که بین جهانهای ذهنی شکل میگیرند بازبسته است. رایحهمندی پدیداری وضعیتی/نسبتی است؛ دقیقاً به همین دلیل بوی
ماندهگیِ خانهها یا آدمهای کهنسال تنها برای کسانی که
دوستشان دارند، رایحهگی دارد.
خیلی وقتها
کاش میکند که بختِ آشنایی با آن سبکهایی از موسیقی را که اخیراً با آنها دمخور
شده پیشتر میداشت. بدن – به معنای گستردهی آن، از ظرفیتِ فیزیکیِ گوشیدن گرفته تا
باشیدن در حالاتِ خاص و شناختارهای حسی و حرکتی –
قید و فرصتِ غریبی است که دایرهی "ایکاش"های معطوف به بودِ آن
به کیفیتِ انتزاعیترین دریافتها هم میرسد. {رنگدانههای شووگیز در نوجوانی، ناانسانیبودنِ تکنو در جوانی...}
نجواهایی که
زوجهای سالمند با یکدیگر دارند همیشه برای او دیدنی و غبطهبرانگیز بوده و هست. در
این نجواها، که حاملِ دانشِ تنانی و ریزخندههای تردِ نوجوانیاند، چیزی بیشتر از
ارادهبهنزدیکی وجود دارد، چیزی نامناپذیر، صمیمی و بهغایت خصوصی که نسبتی با
گفتارِ نمایشِ نزدیکی بینِ زوجهای جوان و میانسال ندارد. این نجواها همهنگام
بُردارِ تجربهی پیرانه و شادیِ کودکانهاند.
A color distancing
A dance brewing
I will become an eclipse
If your fury stays dewing
« برخلافِ
مارکس و انقلابیهای بعد از او که به تولید ایمان داشته و دارند، و فانتزیهای خود
را با امیدهای جنونآمیز درهم میآمیزند، سیستم هرگز خود را با درافتادن با تولید
گرفتار نمیکند. سرمایه به این راضی است که قوانینِ خود را از رهگذرِ یک حرکتِ
واحد بسط دهد، و بی آن که اولویتهای خود را مشوب سازد، تمامیِ سویههای حیات را بیرحمانه
به تسخیرِ خود درآورد. سرمایه انسان را به کار گمارده، اما همهنگام او را به
فرهنگ، نیازها، زبانها و سبکهای کارکردی، اطلاعات و ارتباط هم مقید ساخته است؛
سرمایه انسانها را از حقِ آزادی و جنسیت بهرهمند میسازد، و همهنگام غریزهی صیانت
و غریزهی مرگ را بر آنان تحمیل میکند؛ و آنها را در انطباق با اسطورههایی بسیج
میکند که همهنگام مخالف با، و بیتفاوت از، یکدیگر اند. یگانه قانونِ موجود این
است: بیتفاوتی. برپاداشتنِ پایگانی از عاملها بازیِ خطرناکی ست که احتمالِ
مقابلهبهمثل را به میان میکشد. بهتر این است که چیزها همه همسطح، خنثا و بیتفاوت
شوند، کاری که سیستم از پساش خوب برمیآید، و از طریقِ آن قانوناش را پی میگیرد؛ فرایندِ بنیادینی که سیستم،
زیرِ نقابِ "تعیینکننده"ی اقتصادِ سیاسی، آن را پنهان میکند.» -
بودریار/مبادلهی نمادین و مرگ
این ایدهی جذاب و ازقضا کارامدِ
رمانتیک که زندهگیِ فردی را باید جوری به اجرا درآورد که بتوان از آن رمان نوشت، در سادهترین – و شاید مؤثرترین – شکلِ آن با فرضگرفتنِ حضورِ دوربین روی
شانهها محقق میشود. جایی که مای
کارگردان، به جای آن که دلواپسِ کتابتِ فرشتههای مانویِ برشانه باشیم، نگرانِ کیفیتِ فیلمِ نهایی هستیم. {کیفیتِ
انضباطِ خودانگیخته اما دراماتیکی را که از دلِ این خودکارگردانی حاصل میشود نباید دستکم گرفت.}
در خیابان او
تنها به کودکان و سالمندان لبخند میزند. حیواناتی که یکی به دلیلِ رهایی از مرضِ عقل و دیگری به دلیلِ قرابتِ
واقعیتِ مرگ، اصیلترین/شکنندهترین و ستودنیترین هستیها را دارند. / در خیابان او تنها با گربهها احوالپرسی دارد و از بیتفاوتیِ ظریفشان به هستیِ انسانی کیف میکند.
«ضرورتِ صدابخشیدن به رنج، شرطی است برای کلِ حقیقت.» - آدورنو / دیالکتیکِ منفی
«ضرورتِ صدابخشیدن به رنج، شرطی است برای کلِ حقیقت.» - آدورنو / دیالکتیکِ منفی
به همان
اندازه که دیدنِ اجرای موسیقی از خودِ آهنگساز لذتبخش است و خاطرپسند، دیدنِ این
که نویسندهای اثرش را برای عموم روخوانی میکند حسی غلیظ از ترحم و حتا بیزاری را
در او بیدار میکند. حرفزدن دربارهی نوشتهی خود تنها در فضایی گفتوگویی، آن هم بهاشاره و تلمیح و به قصدِ دامنزدن به افقِ گفتوگو، میتواند تحملناپذیر باشد، وگرنه این رسمِ مألوف که نویسنده شخصاً از متنی که نوشته بخواند
و دیگران گوش کنند، به اندازهی نوشیدنِ الکل در گالریهایی که بیشتر نمایشگرِ سماجتاند تا ذوق احمقانه است.
گامِ آخِرِ
فراموشیِ دیگری، به فراموشی سپردنِ زایش و مرگِ لبخندِ اوست. تقلیلِ پویاییِ لبخند، با تمامِ جزییات و
پرشکنها و ریزبافیهایی که تنها تو میتوانی سرشتِ فرایندیشان را شکار کنی، به هستاری ایستا و عکاسینه، نشانی ست از مرگِ جهانِ یادوارهها.
« دوست دارم
جوری نقاشی بکشم که انگار در حالِ عکاسیِ رویاها هستم.» - زدزیسلا بکسینسکی
Zdzisław Beksiński - Untitled |
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر