۱۳۹۹ مرداد ۳, جمعه

صه و به مرگ خیره شو


آقای م که دیگر می‌توان او را سال‌مند به حساب آورد در مستراح نشسته و به طرحِ هندسیِ کاشی‌ها نگاه می‌کند منتظر است شاش‌اش بیاید به بیضه‌هایش نگاه می‌کند که کیسه‌هایی آویزان‌اند پوستِ تخم‌هایش شبیه کدرترین هزارلایی است که تا حالا خورده و یادش می‌آید که زمانِ جوانی که پوستی براق داشت چه‌جور برای خوش‌آمدِ دل‌برکان‌اش کاجدیس می‌خورد چون خیال میکرد آب‌اش خوش‌مزه میشود از خوش‌نعوظ‌بودن‌اش هم کیفور می‌شد یادش می‌آید چه‌طور می‌افتاد دنبالِ دخترانِ گیاه‌خوار چون می‌دانست خوش‌بو اند چون شنیده بود و برایش مسجل شده بود که بو همیشه استعدادِ این را دارد که وفقِ متافیزیکِ بخارات عشق را خلق کند یا دستکم توهمِ عشق را چون  علاوه بر فریبِ بدن تصورِ ادراکِ حیوانی یا غیبی را مستولی میکند این‌ها را یادش می‌آید و شاش‌بند می‌شود مثانه‌اش درد می‌گیرد و بی‌خیالِ این‌ها می‌شود درعوض به چیزهای دیگری فکر می‌کند تا حواس‌اش پرت شود اما حالا دیگر حسابی گیر افتاده و خودش را پرت‌شده می‌بیند بلند می‌شود تنبان‌اش را بالا می‌کشد و می‌رود به اتاق تا روی صندلی‌اش بنشیند صدای موسیقی از خانهی همسایه میآید و او یادِ جده‌اش می‌افتد همان پیززنِ زیبا و مالیخولیایی که هروقت خشم‌گین می‌شد طوفان می‌آمد معتادِ موسیقی بود و علف را محتاطانه عاشقی می‌کرد یادش می‌افتد که چه‌طور هروقت می‌خواست پیشِ او برود ناچار بود گزارشِ مفصلی از آن‌چه در طیِ ماه گوشیده بود برایش بگوید تا او هم با لحنِ گس‌اش از بیهوده‌گیِ زنده‌گی و ترحم‌انگیزبودنِ جدیتِ بزرگ‌سالانه و اهمیتِ فلسفه و موسیقی و عشق برایش درازگویی کند پیرزن در هفتادساله‌گی از زیبایی و زشتیِ نوترین سبک‌های موسیقی می‌گفت از این که چه‌طور گوشیدن به او کمک کرده تا غامض‌ترین مفهوم‌ها را هضم کند مفهوم‌هایی که «کلمات برای شرحشون عرق می‌ریزن ولی اگه چیزای درستی برای گوشیدن انتخاب کنی به‌تر از هر روحِ فلسفه‌باره‌ای می‌تونی بفهمیشون» دستش را به ریش‌اش می‌کشد نمی‌داند چه‌طور یادِ جده افتاده شاید مثلِ همیشه بیکسی و غربت او را به دیارِ مالیخولیا و ساکنان‌اش کشانده انتقالی که جده همیشه از ابتذالِ آن می‌گفت «خیال نکن هروقت غمِ غربت میگیری یا غمگینی شدی مالیخولیایی ابدا مالیخولیا یه حس نیست یه جور قرارگرفتنه که بیشتر به خودِ هستیِ این حیوون برمی‌گرده تا به فرد این هیچ ربطی به حالِ امروز و فردات نداره پس زیاده چس‌ناله نکن و افسردگیِ هورمونیتو به مالیخولیا نبند» با خودش فکر می‌کند که او به رغمِ جهان‌بینیِ دهریاش از شادترین کسانی بوده که دیده بعد فکر می‌کند بخت‌یار بوده که دوروبرش بیش‌تر آدم‌های آرام و شاد بوده‌اند تا ددری و الکی‌خوش و این از آن تمایزهای دست‌مالی‌شده‌ اما حقیقی‌ای است که آدم وقتی پا به سن می‌گذارد بیش‌تر به وجودشان پی می‌برد و این باز هم خیلی بد است که آدم این چیزها را دیر می‌فهمد و اصلاً این‌که آدم این چیزها را نمی‌فهمد یا می‌فهمد خودش بد است به پرده‌ها نگاه می‌کند که رنگ‌مایه‌ی گرم‌شان او را یادِ جدش می‌اندازند که همیشه لباس‌های ساده و گرم می‌پوشید و جده‌اش اصرار داشت که حضورش افسون‌آمیزترین چیزی است که در جهانِ بی‌افسانه و ملونِ امروز برایش باقی مانده میگفت به آ در نگاهِ اول عاشق شده از آن عشقهایی که کلِ بدن و زبان و نگاهکردنِ آدم را عوض میکنند از آن طلسموارههایی که تا آخر عمر با آدم باقی میمانند و طیِ زمان کم یا زیاد نمیشوند دستِ سبز داشت و در نگاهِ م تنها چیزی که در ظاهر او را به جده‌اش وصل می‌کرد چشم‌هایشان بود هم رنگشان و هم طرزِ نگاهکردنشان جوری به چیزها و آدمها نگاه میکردند که انگار برایشان علیالسویه است جدهاش یک‌بار به او گفته بود «ما به هیچی نیاز نداریم با همیم همین یجور حلقه‌ی هاله‌ای داریم و خوب هم‌دیگرو می‌فهمیم با هم نفس می‌کشیم یک‌چشمیم نیازی نیست دنبالِ چیزی مثلِ ارتباط باشیم با همیم و این هستن خیلی پیشینی‌تر از این حرفاست که واسه وجودش پیِ دلیل و علت باشی ما دو حلقهی هممرکزیم تو این آشوب» جد کم‌حرف بود و از آن‌ هاله‌مند‌ها که حضوری روشن دارند یعنی بی‌ که تلاشی بکند هوا را از شادی معطر می‌کرد و حتا به غریبه‌ها حسِ امنیت می‌داد حالا بیش‌تر از این یادآوری‌ها که نابهگاه آمدهاند و بی این که به چیزِ مشخصی از امروزِ م ربط داشته باشند برای او اثبات می‌کنند مرده‌ها زنده‌اند و نیستن ربطی به مردن یا زیستن ندارد این حرکاتِ تکراریِ پرده در تاریکیِ بدوقتِ عصرِ نفریده‌ی تابستان است که او را غم‌گین می‌کند غمی که با ترشیِ معده‌ی ناجورش ترکیب می‌شود و او عصبانی می‌شود اما طوفان نمی‌شود روی صندلی جابه‌جا می‌شود حالا دیگر کپل‌اش آن‌قدر گوشتی نیست که نشستن روی این چوب مثلِ قبل‌ها راحت باشد کتاب‌اش را باز می‌کند فرازی است از شرح خواجه نصیر و محاكمات قطب رازی از الاشارات و التنبیهات ابن سینا «اگر انگار كنی كه ذاتِ تو با عقل و هیئتِ درست خلق شده باشد و بیاندیشی كه ذاتِ تو در حالتی باشد كه اجزاءِ خود را مشاهده نمی‌كند و اعضاءِ خود را حس نمی‌كند، بدین نحو كه اعضاءِ آن به یكدیگر نچسبیده باشند و لحظه‌ای در هوایی آرام و معتدل قرار گرفته باشد، آن‌گاه می‌یابی كه ذاتِ تو از همه چیز مگر وجود داشتنِ خود غافل شده است» نظریه‌ی مردِ معلقِ ابن‌سینا از آن دکارت‌بازی‌هایی است که همیشه برای او جذاب‌اند انگار این که نفس جایافته نیست و جدا از بدن است سوا از این جذبه‌ی قدیم که به خلود و نامیرایی و خارجیتِ فکر ربط پیدا می‌کند حالا که بدن‌اش به ضربِ زمان در حالِ تلاشی است و بیشتر دردگاه است تا مسکن این نظریه امیدی الحادی به او می‌دهد بعد با خودش فکر می‌کند فلسفه هر چه‌قدر هم پوچ و باطل باشد باز هم در برابرِ ترس‌های وجودی سپری محکم‌تر و محترم‌تر از چیزهایی مثلِ دین و هنر برای آدم مهیا می‌کند چون این‌ها همه به مزخرفاتِ فریبنده ربط دارند که پر از دیگران‌اند و نیاز دارند به تأییدِ آنها یا دستکم دیدهشدن تا رسمیت پیدا کنند و بعد هستیشان بریزد و آدم را پر کند بعد از این نتیجهگیریِ احمقانه خندهاش میگیرد فکر می‌کند که شاید غلیظ‌شدنِ یادآوری‌ها در این سال‌های پایانی نه از روی پرنورشدنِ حکمت در روح که علامتی است از کنده‌گیِ تدریجیِ همین روح از بدن که از نیاز به نامیرایی است از جایش بلند می‌شود حوصلهاش از فکرکردن سر میرود و این بیحوصلهگی به اینجا هم میرسد و به همین خاطر خیلی چیزهای دیگری که به فکر او میرسند دیگر قلمی نمیشوند به دست‌هایش نگاه می‌کند آن‌ها را روی پرده‌ی اخراییِ اتاق می‌گذارد چروکیده‌ای متحرک روی متحرکی چروکیده بعد تصویرِ آن شهر در ذهناش میآید سکونِ شفق‌های آن شهر زیبا بود و اندوه‌زا و او نمی‌داند این‌ها این یادهای لتوپار و بی‌جا از چروکها و از قدیم و از مردهگانی که بیشتر از اوی زنده هستن دارند و حالا یادِ آن شهر که خود پر از ماجرا و خورشید است چه‌طور به هم پیوند می‌خورند شاید این که از همان اول این مردِ معلق بوده که او را تسخیر کرده و با ریختنِ این خاطرهها‌ میخواسته چیزی را یادآوری کند شاید مردِ معلق در هر روز تجسمِ اثیریِ انبارهی یادهایی است که آمدنشان در اختیارِ آدم نیست و میآیند تا او را برای چیزی در آینده یا شاید تحریفِ چیزی از گذشته همراهی کنند به شر بودنِ مردِ معلق فکر میکند اما فکرهایش دیگر زیادی ثقیل و کدر شدهاند کلافه می‌شود چشم‌هایش را می‌بندد و از این که فکر می‌کند می‌تواند به عجزش در پرسه‌زدن در جایی میانِ دردِ بدن و بی‌هواییِ روح فکر کند خندهاش میگیرد.  


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر