مروا
هجرت
آستانهگی
به میانِ دریای حدید
جانهای قدیم
به ناوسپاه
به دریا میزنند
به اعماقِ غریب
به پیشِ رو،
لبخندی هست دیگربار
روشنیبخشِ سیما
دعوت
پرهیبِ در باد
ناوسپاه را وعید میدهد
به ویرانی
مگر فدیه گردند نیمی از زندهگان
به غرقهگی
غضب
ناوسپاه تن میزند
پس خیز میگیرد طوفان
هزارهزار موج
بر ناوها
و یخبادها
بر آب به انجماد
بر رویاها به مرگ
تا نابودیِ رجو
خن
ابدیت
میگدازد در زمان
یخزدهاند
جانهای به ساحلآمده
و او
غریوی خاموش دارد
از پسِ مرگ
بر پرهیبناوِ مهیبِ نشسته بر
لنگرگاه
آلنگ