برگردانی از Die Berge از Paysage d’Hiver
- خاکِ کهن
ریشه در عمق دارند پالارهای این جهان
روینده از عمیقترینِ ژرفنا،
رو به فراز دارند
بیامان
میکوشند به لمسِ آسمان،
ساخته از عظماند اما
و این رو،
مقدر به حرمان.
از خاکِ کهن برمیآیند پالارهای این جهان / وجودِ این جهان جملگی بر خاکِ کهن است / و بارِ این جهان هم.
- درونبینی
بارِ دیگر بر سفرم / و مسحور از زیباییِ این جهان
پیش از عزیمت / به ابدیت
من منتظرم ناقوسهای راهنما را.
خاطرهها همه مدفونِ برفاند / و برف، ورای مرزها، پاسدارِ تجربههاست
خاطرهها باز پدیدار میشوند / بر چشمِ جانام / چون لفافهگانی از ضباب.
و زندهگی،
آن زندهگی که بود،
هیچ نیست دیگر،
جز خاطرهای درونیده
- صعود I
و برمیشوم من / به صعود / سو به آسمان / به همآمیزی با کیهان.
تا که احد شاید احد شود
سنگبهسنگ به پیمودنِ پالارهای هستی /
تا که شاید من هم پیوستم به نوشتارِ مطلق
تا که شاید برشوم به ترازِ شدن و گذشتن
فراز، و فرازتر
برمیشوم از خود به واپسینبار.
- صعود II
مرا میخواند کوه، بیامان / به چکاد میانگیزدم /
و داناست که من راهسپارِ واپسین سفرم در این جهان.
و من به این ندا آری میگویم /
سو به آسمان
مثالِ پیلارهای این جهان.
- صعود III
گام به گام، قدم به قدم، قریبتر میشوم به تقدیرم
به زوال.
- آه ای بارِ نازنینِ وهم -
به برکشیدنِ نقاب.
-
عزیمت
در برابرم، توانِ عظیم نیروی زمستانِ یکتای واسع در سکوت سرد طوفانها بهپا بیامان جانفرسا بر پالارهای این جهان بر بقایای من غایاتِ طوفانها زوال غایتِ پالارها تجلی من به این طوفانِ خدایگون سو به غایت به واپسینبار به این جهان پسنگریستن و به یاد آوردن زیباییِ سردِ سرکشِ محزوناش پیش از رسیدن به فرازینترین گاهِ سکون...
بارِ این جهان را میگذارم
در این برف و هسیرِ جاودان.
- چکاد
...
برای م و توبایس
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر