ماهی در تنگ همچون هرروز به کار پریشان-گردی است.
حسی از درون او را می خواند:
"آنجا چگونه است؟"
و ماهی با حسرت به برون تنگ می نگرد؛ شیشه ی ارزان-قیمت کژوکوژ است و او چیزی جز ناریختی تابدار و ناسازمان از برونگی ها نمی بیند: رنگ های درهمتافته، ناچیزهای بدهیکل... شیشه! اما همین شیشه، پاسدار زیستن او در تنگ است. "برون این تَنگ-تُنگ چه بسا بسی چیزهای تازه را توان دید، اما در آنجا زندگی نتوانی کرد. حال برگزین: تجربه ی دیدن نادیده ها و خفگی در آن، یا زندگی دیرپا در همین تنگ کوچک!". خواست زندگی اش چنین می گوید؛ و بدین سان او برمی گزیند. نفس-کشیدن و زندگی کسالت-آور اما دیرپا را به تجربه ی دیدن نادیده ها و شهادت(؟!) در راه دانستن!...
ماهی به گردش دایره-وار هرروزه اش ادامه می دهد، به بوسیدن شیشه، به تنفس بازدمش در آب ، با چشمانی خیره به برون تنگ...
انسان چه اندازه ماهی است؟!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر