۱۳۸۱ دی ۱۵, یکشنبه

منطق؟!
چه چیز منطقی تر از اشک آنگاه که در مقام پایدارترین استدلال روی می نماید؛ استدلال بزرگترین "داشت" آدمی: استدلال احساس!
وه که سخن از احساس از سوی ما نزد گوش ایرانی ناشایست است! { احساس برای او یادآور پوست است و عشق نوجوانانه!} پس دم درمی کشیم و احساس را می ژکیم! سرشکیدن با آهنگ Over old hills. آنچه در اینجا و در فرهنگ ژکانگی از "احساس" می رود، بسی از آنچه ایرانی احساس می نامد به دور است؛ چیزی که به حتم ایرانی سخت می فهمدش.( برای سادگی احساس را در اینجا باژگونه ای از احساسک ایرانی بگیرید! پوزخندزن آن!)

امروز احساس به دست عقل سپوخته شده Vix !! تمام فراخرد-چیزها را نابخرد می دانند { این جدافکنی گونه ای کین-خواهی زنانه ی بانوی خرد از برتری بانوی رقیبش است، بانوی همیشه باکره:احساس ناب}. چرا؟ عقل در مقام هرزه ی به-همه-راضی، کارش آگنیدن چربی زیرپوست انسانک مدرن است. او با بخشیدن خویش به هرآنکه دانشگاه رفته، به هر گوسفندی که پوزه اش به علف بادیه ی علم خورده، به هر کوچکی که بی عصای مدرک کله-پا می شود؛ با بخشودن خویش به هرآنچه خشک-جان و چهارگوش است خدمت بزرگی به فرهنگ شکم-بارگی کرده. بدین سان گونه ی بیمار و چاق سروری می یابد؛ گونه ی کارگر و شلواری، مجنونان روغن و کاغذ! و هنگامه ی همه-گیری بیماری، هرآنکه تندرست است به جرم "راست"ای باید پادافره بیند؛ به جرم اینکه بیمار نیست! (اینجا جایگاه قاضیان چاق و کور است، پس در پی "حق" نباید بود؛این پیران کین-ستیز را با نیک و بد کاری نیست؛ تنها چیزی که از "تندرست" می بینند، شری است که مزاحم خمارآلودگی همیشگی انبوهه است!). این قانون انبوهه است: بیماری همچون همرنگی و همدردی ارزش است. تو تندرستی؟! پس برفور خویش را بیمار بنما تا در پی ات نیامده اند! پاپ، پفک،پرقو!

آسان است! بسی بیشتر از آنچه در نظر آید آسان است: پوزخند به عشق از سوی جوانان عاقل مدرن! از سوی پسران مثبت همه-چی-دان و خوار-جان ( زندگی برای مرد از این بدتر نمی شود: زندگی برای (Prosapia و دختران دژم-چهره ی کارگر: حمالان پژولیده ی عقده ی ماهیچه! آسان است چرا که آسان ترین پاسخ به رانه ی "رشک" به عاشقان، پوزخند است. سخت است پنهان کردن "حس"، چرا که هیچ-کس تا کنون از عشق نگریخته و نخواهد گریخت، تا آنگاه که چشم-هایی برای دیدن وجود دارد! ( وه! چه اندازه کور!؟) اما انسانک مدرن در این کار خبره شده! او براثر همکناری با چرخ و هم-نفسی با کربن، زمخت-پوست شده و به سخت ترین شیوه خویش را می فریبد: با زدن برچسب "حماقت" به "احساس"! ما نیک می دانیم که اینها همه از ترس است (ترس از احساس! چه مضحک!) چرا که زندگی بی-احساس و بی-هنر بسی آسان است.می توان ناتوانی از هنری-زیستن را در زندگی امروزه به سادگی توجیه کرد: زندگی عاقلانه=یک ناسازواره (Paradox) ی زیبا برای معلمان ادبیات نوآور!

با تمام اینها ما "احساسی"ها را سرزنشی برادرانه می کنیم؛ چرا که احساس چیزی آموختنی نیست (آنگونه که دخترکان با نگاه به زنان می آموزند!)، بلکه باید آفریدش. احساس ما برای ما و برای دوستان اندک-شمار؛ در برابر دیگران: ادب صورتی (پوزخند؟!)...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر