{2nd edition of my old essay on Happiness}
شادمانی از آن مفاهیمی است که به سبب باشندگیِ هرروزه اش در زندگیِ هرروزه،بیشتر بدیهی انگاشته می شود؛ نیازی به بازاندیشی اش نمی بینند، معنایی پیشینی (a periori) مانند "هستن"، "دوستی"، "نیک-و-بد" و ... که به گمان بیشینگان، معناهایی خود-بیانگرند و نیلزی به بازشناسی ندارند.
گزاره ای برای دوستان فیلسوف: {آنچه بدیهی انگاشته شده زمانی به اُبژه ی طالبِ سوژه بدل می شود که مدلولی که به همراه دارد توانمندیِ (Potential) دگر-شوندگی را در خود داشته باشد. و این دارندگی را همانا جز انسان چیزی با آن نمی دهد.}
برای انسانک (انسان در جای-گاه آفرینه ی انبوهه)، امکان اندیشیدن به مفهوم "شادمانگی" بیشتر در سگ-ساعت رخ می نماید؛ هنگامه ای که برای او سرشار از ازیاد-رفتگی ها، درافتادگی ها، افسردگی ها، کوفتگی های روان است؛ در یک-کلام هنگامه ای دگرکننده ی روان ایستای او.(انسانک روان کاهل و کم-توانی دارد، این را می توان از حجم کوچکی از حقیقت که تاب دریافتش را دارد، فهمید!) سگ-ساعت ازاندک دگرکننده های احساس های هرروزه ی اوست: میل به با-همستان، میل به شنونده(گوش)، میل به هم-پا. چونان که حتی خواست های شکمی و زیر-شکمی را هم دِگر می کند: میل به آمیزش، میل به خوراک...
این همه دگرشوندگی تنها از سوی سگ-ساعت! شگفت آن که همین سگ-ساعت، بسگانه-ساعات "انسان" را می سازد {تنهایی برای انسانک، دهشتناک است؛ برای انسان، دل-فزاست!} بدوقتی آن که انسانک باید با پارس بیدار شود... خَهی...
چرا ساعاتی که بسگانه-ساعاتِ یک انسان را می سازند، برای انسانک چون سگ-ساعت پدیدار می شود؟! چرا که انسانک تنها در این ساعت، خویش را "می دارد"، به خویشتن چون خویشی برین بازمی گردد و تفاوت خویشتن و "دیگران" برایش مهم می شود: آنچه در حضور هرروزه اش در باهمی ها برایش پنهان بود (یعنی خویشتن جدا از دیگرانش) به مشکلی خَلَنده بدل می شود؛ جانش را می گزد. او از انبوهه، از خِیل جدا گشته و این جدایی توان سگالیدن های سخت و دهشت را به او داده؛ توان تاب آوردن حجم بیشتری از حقیقت را! میان "خویش-داری" و "دیگر-داریِ" انسانک مغاکی است که سپَردنش دشوار است؛ ژرف-مغاکی آگنیده از گونه های رنگ-به-رنگ احساسک های پست؛ پر از چهره های بزک کرده و کور.
این حالت انسانک (جدایی آنی او از انبوهگی) بسی به بیشینه-حالت زیستن اندیشنده می ماند. البته برای انسانک که حال درگیر سختی هایی شده که زین پیش نداشته، آرزو این است که هرچه زودتر این هنگامه به سر آید: هنگامه ای که پزشکان افسردگی اش نامند؛ پارس سگ. اما برای اندیشنده چنین هنگامه ای، گاهِ آشکارگری هستی است. {اینکه افسردگی یک گونه، خجستگی گونه ی دیگر است امری باورکردنی است: سخن بر سر تفاوت گونه ی انسانک و انسان است بی آنکه بخواهیم داوری کنیم! هرچند که یکی "ک" را همراه دارد!}
اندیشنده که می توان دربرابر انسانکِ انبوهه، انسانش نامید، از شادی ابژه می سازد؛ در شناختش می کوشد، پس می کاودش، ویرانش می کند و دیگربار برمی سازدش. بدین ان شادمانی برای او نه خنده و لرزش آنی پوستانی در گاه های باهم-بودگی است، بلکه چیزی است بس شخصی ودرونی؛ چیزی بی-ساختار، آنِ اوست و هرآن گونه که بخواهد می سازدش؛ امری بختانه است و مقدر که در برابر شادمانکی های انسانک که به راحتی بر توان آمد ( انسانک بیشتر برای این صورتک شادی را می زند که زمان باهم-بودگی اش را با همراهی با انبوهه تضمین کند!)، سخت و بناگاه برمی آید و به هنگام رخدادش، انسان را برمی افرازد، شادش می کند...او هیچ-گاه حاضر نیست که همیشه شادانک باشد و در عوض شادی بزرگ را از کف بدهد...
بدین سان انسان را که هماره بزرگدار شادمانی است، کمتر با ریزخندهای رایج می بینیم؛ کمتر شادانک. او به شادمانی اندیشیده و حال شادمانگی از آن اوست ...
همان چیزی که انسانک در تنهایی رشکش را می برد: شادمانگی از آنِ خویش، شادمانگی شاد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر