۱۳۸۱ بهمن ۱۳, یکشنبه

آیا ژکان از غم لذت می برند؟
بسیاری بر این باورند که آنان که تنهایی را بهترین ارمغان آرامش می دانند،آنان که با ناراحتی و اضطراب و تشویش،با درد،با زخمهای این راه بی انتها زندگی می کنند از این امر لذت می برند،براستی آیا چنین است؟آیا اگر شادی بود(از نوع ناب و حقیقی نه آن نوعی که از آن نوشتم،نوع پوچ و بی ارزش)اگر آرامش بود،اگر خاک از غربال می گذشت،آنگاه باز هم به هزارتوی درون خویش،به این پناهگاه و مامن،پناه می بردم،اگر دو راه دیگر رو به ننگ و سطحی نگری نبود،رو به تخریب مفهوم انسانیت نبود،باز هم کویر را بر می گزیدم،راه سوم را؟اگر مرهمی بود که بر زخم بگذارم،اگر دستی بود که زخم را می بست آیا باز هم مجال بازی با زخم بود؟اگر مجال گفتن بود باز هم در درون فریاد می کشیدم؟کسی که برای فرار از بمباران به پناهگاهی پناه می برد،گرچه پناه گاه برایش حکم مامن و محل آرامشی را دارد،گرچه برایش حکم ادامه زندگی را دارد،ولی آیا اگر بمباران نبود،خانه را به پناهگاه ترجیح نمی داد؟کدام انسان عاقلی کشورش را،خاکش را ترک می کند در حالیکه همه شرایط مورد نیاز و مطلوب او را داراست؟مسلما وقتی محیط اطراف انرژی گیر است،وقتی اکثریت سر در آخورافکاری احمقانه دارند،تنهایی بهترین مامن است وگرنه علی چرا سر در چاه می کرد و می گریست؟لذت می برد؟!وقتی چرخه برهنه زندگی پوشیده از ناملایمات است،پوشیده ازدرد و غم است،وقتی در این بازار کالایی جز این عرضه نمی شود،برای آنان که نمی خواهند لعابی دروغین بر آن بپاشند،برای آنان که نمی خواهند کور و کر باشند،کوتوله باشند،البته که ناراحتی و درد همیشگی است،و جز این چه می تواند باشد؟،حقیقتی که علی را در مسجد فرق شکافت،حلاج را بر سر دار کرد،افرادی چون اخوان ثالث را به اعتیاد کشاند(هیچ چهره تکیده این مرد را در اواخر عمر دیده اید؟،گرچه به راستی که:باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست)چیزی جز این می گوید،براستی هدایت بر روی این جاده نمناک چه می دیده است؟چه چیزی او را به نوشتن بوف کور واداشت؟چرا کافکا "مسخ" را نوشت؟سارتر" تهوع" را؟کامو" بیگانه" را؟
روزی دوستی از من پرسید چرا از میان اینهمه آهنگهای شاد،فقط و فقط به آهنگهای غمگین گوش می دهم؟گفتم من آنچه حقیقی است گوش می دهم،حقیقت زندگی اطراف من همین است،زشت و خشن وغمناک،وقتی در جنوب کشور مردم در فقر و بدبختی هستند،من باید به آهنگهایی که از دخترهای اهواز با سر و سینه و لب چنین و چنان می خواند گوش دهم؟من برای هنر تعریف دارم،برای موسیقی نیز،گوش به هر مزخرفی نخواهم سپرد،جامه هنرمند بر هر قامتی نخواهم پوشاند،هر آوایی را مو سیقی نخواهم خواند،چه تفاوت است میان طنز چاپلین و تئاتر روحوزی لاله زاری؟چه تفاوت است میان فریادهای فرهاد و فروغی و اراجیف شهرام شبپره و بلک کت ومنصوروهزاران هزار هنرمندکوتوله دیگر،ولی عصر ،عصر کوتوله هاست و بلند قامتی بد مجازات دارد!قصه همان قصه همیشگی است،هرچه را نمی فهمی تخطئه کن؟ هرچه باشد.هرچه در چارچوب فکریت نمی گنجد خراب کن؟هرچه همسو با تو نیست،با طرز زندگی تو نیست،دفن کن!راحت باش،بی خیالی طی کن،سخت نگیر،زندگی دو روزه،حالا که جوونی وقت حال و حوله!
من جز آنچه می نویسم در اطرافم چیزی ندیده ام،اینها ساخته توهمات و خیالاتم نیست،چیزی است که محیط به من منتقل کرده،سیاه است یا سفید، رنگخورده دست من نیست،بهرحال قصد فقط سرریز است تا درد به سرحد تحمل برسد،گاه اشک،گاه نوشته،گاه فریاد ورنه می دانم آنرا که خود را به خواب زده نتوان بیدار کرد،کیست که چشمان بی نور بیداران را شوقی دوباره بخشد؟
گویند که امید و چه نومید ندانند
من مرثیه گوی وطن مرده خویشم
مسکین چه کند،حنظل اگر تلخ نگوید
پرورده این باغ نه پرورده خویشم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر