۱۳۸۱ اسفند ۷, چهارشنبه

صبح چهارشنبه ست،توی راهروی دانشکده،در خلوت کلاسهای بی رمق چهارشنبه ها،منتظرم.برای کاری اومدم و هیچ چیز همراه نیاوردم،ملغمه ای از افکار مختلف به ذهنم هجوم میارن،به این خانه هزار اشکاف،نیازی در درونم حس می کنم،نیاز به نوشتن،کلافه می شم چون هیچ کاغذ یا قلمی نیاوردم،بالاخره می رم واز مسئول آموزش یه خودکار می گیرم،یکی از برگه های انتخابات دیروز رو هم از دیوار می کنم،حالا همه چیز مهیاست.
حالا می تونم این نیاز رو ارضا کنم،با زبان قلم و بر روی صفحه کاغذ که بخشهای وسیعی از افکارم،عقلانیت و احساساتم رو روی اون زندگی کردم،ورز دادم،خندیدم و گریستم،گونه گون نقش و رنگ بر اون زدم.
نگاهی به گذشته می ندازم،کاری که همیشه انجام می دهم،مروری بر آنچه کرده ام،دستی بر سروروی خاک گرفته گذشته می کشم،نه چندان دور بلکه در همین حوالی،بنظرم گاهی استشمام گرد و خاک آنها ضروری است،مروری سریع بر نوشته های اخیرم در ذهنم می کنم،نگاهی بر امتداد طی شده،از گرد و خاک گذشته ها،از جای پاها،از جوهر نوشته ها حسی واحد دریافت می کنم:غم.ارمغان بودن در کنار انبوهه(کلمه ای که از علی شنیدم و بسیار خوشم آمد).
اما حسی باید،حسی نظیر کندن،رها شدن،گسستن،باید تا آنجا که می توانم دور شوم از معرکه این بده بستانهای هرزه هرروزه تکراری،از دیدن این مترسکهای پوشالی که حتی کلاغها هم به دروغین بودن آنها پی برده اند،بیخود خود را درگیر کردم،باید انتخاب کنم ،باید رها شوم،ذهنم از تکرار این ناراحتیها،گوشم از شنیدن این اصوات،چشمم از دیدن این صورتکهای زشت با چهره ای زشت تر در پشتش خسته شده،بیخود کوله بار را سنگین کردم،باید چیزهای غیرضروری را دور بریزم،چه اهمیت دارد بقیه چه می اندیشند؟چه اهمیت دارند که کارم را تقبیح می کنند یا تشویق؟چه اهمیت دارد که مرا خودخواه و خودبزرگ بین می نامند یا نه؟اشتباه می کردم،می خواستم شکافهایی را پر کنم که ناممکن بود،می خواستم بناهایی را ترمیم کنم که از پایبست ویران بود و حتی موجب ویرانی خودم شد:"در و دیوار بهم ریختشان بر سرم می شکند"،بیخود انرژی هدر می دادم،بیخود درجا می زدم و تقلا می کردم:"چاک حمق و جهل نپذیرد رفو"،می خواستم خفتگانی را از خوب بیدارکنم که خود را به خواب زده بودند،انتظار زیادی داشتم،ولی دیگر ندارم،تمامش می کنم،خلاص،گرچه سخت است و می دانم ولی باید تمامش کنم،باید.
به کسی برنخوره،بر نخوره
من یکی پنجرمو می بندم
اینهمه پنجره باز بسه
من به قاب آینه می خندم
به کسی برنخوره،بر نخوره
من یکی پیش خودم می مونم
در شب بی کسی و بی حرفی
برای دل خودم می خونم
به کسی برنخوره،بر نخوره
اگه تنهایی خوبی دارم
اگر از خلوت خود سرمستم
مثل پروانه بی آزارم
خواب بودم،بیدار شدم
آشتی کردم با خودم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر