پشت این نقاب خنده
پشت این نگاه شاد
چهره خموش مرد دگری ست!
مرد دیگری که سالهای سال
در سکوت و انزوای محض
بی امید بی امید بی امید،زیسته
مرد دیگری که پشت این نقاب خنده
هر زمان به هر بهانه
با تمام قلب خود گریسته
مرد دیگری نشسته پشت این نگاه شاد
مرد دیگری که روی شانه های خسته اش
کوهی از شکنجه های نارواست
مرد خسته ای که دیدگان او
قصه گوی غصه های بی صداست
پشت این نقاب خنده
بانگ تازیانه می رسد به گوش:
صبر،صبر،صبر،صبر
وز شیارهای سرخ
خون تازه می چکد همیشه
روی گونه های این تکیده خموش
مرد دیگری نشسته،پشت این نقاب خنده
با نگاه غوطه ور میان اشک
با دل فشرده در میان مشت
خنجری شکسته در میان سینه
خنجری نشسته در میان پشت
کاش می شد این نگاه غوطه ور میان اشک را
بر جهان دیگری نثار کرد
کاش می شد این دل فشرده
بی بهاتر از تمام سکه های قلب را
زیر آسمان دیگری قمار کرد
کاش می شد از میان این ستاره های کور
سوی کهکشان دیگری فرار کرد
با که گویم این سخن که درد دیگری ست
از مصاف خود گریختن
وینهمه شرنگ گونه گونه را
مثل آب خوش به کام خویش ریختن
ای کرانه های جاودانه ناپدید!
این شکسته صبور را
در کجا پناه می دهید؟
ای شما که دل به گفته های من سپرده اید
مرد دیگری است
اینکه با شما به گفتگوست.
فریدون مشیری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر