۱۳۸۱ بهمن ۲۸, دوشنبه

آیا می توان این گونه نوشتن را ساخت-شکنانه (Deconstructional) نامید؟
در باره ی ساخت-شکنی سخن بسیار می رود. همان گونه که فلسفیدن، امروز، بدون بازی های هرمنوتیک برهنه می نماید، در باهمستان های اندیشگون سخن از ساخت-شکنی بایسته می نماید...
نیچه، هایدگر، دریدا ...

ساخت-شکنی هیچ-گاه یک روش کردمانی (Praxis) شمرده نمی شود، چونانکه بتوان مؤلفی را یک ساخت-شکنِ (Deconstructionist) صرف بدانیم. هماره وجود ساخت-شکنی حتی در متن راست-اندیش ترین ساخت-باور (Structuralist) نیز دریافتنی است. ساخت-شکنی چیزی است پیشینی که اکنونی ها تنها نامش داده اند.

خاکی است و نه آن گونه که سنت-گرایان می نامندش! حرامزاده ای مرده-به-دنیا-آمده؟ یا سیاه-سیبی مدرن؟!

هر نوآوری ساخت-شکن است؛ اما بانوی زمان، برین-ترین ناسازه ها را سازه ترین ها می کند، به زبان ژکانی تر: هر نوزادی که از زهدان بانوی درون، برون آید، دایه ی زمان، مُهر جاودانگی را بر پیشانی اش خواهد زد.

اگر برآنید که برچسبی به این گونه نوشتن بچسبانید این پیشنهاده ی من به شما:
مغز-باران (Brainstorming):
نوشتنی که همگِنان را به خواندن فرامی خواند، با چگالی زیاد در لحن و بی-باکی در ساختار. این گونه نوشتن خطاب-گرانش را برمی گزیند! چگونه؟ هرکه را پایاب ماندن زیر باران بیدادگر حقیقت است، توان خواندن نوشته را دارد (What's the reading? ...اخخخ). و بقیه، باقی را می هراساند، می رماند، خسته می کند. گوسفندان با دانستن این که در چمنزاری گرگی می زید، از آن دوری می گزینند، هرچند گرسنه باشند؛ پس با این انگاره که خطاب-گران را چیزی کمی کله-خرتر از گوسفند بدانیم( شاید انسانک)، خستگی از خواندن نوشته ی مغز-باران-وار برایش محتوم است. با احترام به آمار و این که بیشینگی است که بیانگر خویِ هر "گونه"ای است، می توانیم گونه ی انسان را که فراوانی در آن با انسانک است را گونه ی گریزنده از متن مغزباران-وار دانست؛ و حال پاسخی به دوستی سنجشگر:
تنها با توجه به این اصل که انسانک-گونگی بیانگر خوی گونه ی انسان است، من یک "ضد آدم"ام... من؟! نه! همه ی آنان که این ضدیت را رازدانی می کنند!

ابراهیمی در داستان-سرایی، نیما در شعر نمونه های ایرانی مغزباران-گرانند...

در موسیقی می توان Liszt و Tool را مغز-بارانان دانست...گزینگرانی سخت و والا-پسند که به آسانی با سَبک رماننده ی خویش، گوش های آلوده را می گریزانند؛ و حال گوش چه می گوید؟ می گوید: این موسیقی آنِ من نیست! در حالی که درستش این است: " من، شایسته ی این موسیقی نیستم!"

به هر روی، مغزبارانگی، ساخت-شکنی را در خود دارد، با این تفاوت که دارای جانی پاکزاد (از زهدان بانوی درون)، سره و دریافتنی است، البته نه هرگز برای روحک های زنانه و انسانک گون؛ که برای ایشان چون خلنده-خاری دژکام نمودار می گردد! چون ضد، دشمن، اما بزرگ!

اما ژکان کجا و دژخویی و ضدیت کجا! از او بپرسید؛ خواهید شنید: " زمانی برای این گونه درگیری ها ندارم، اما هماره هزارتوی زندگی را در پی گران-دشمنی می کاوم که بزرگش بدارم، که دوست را برایم تاب-آوردنی کند، اما! هیسس! نخواهم یافت...وه که درنخواهید یافت"

I still may…


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر