۱۳۸۱ اسفند ۱۷, شنبه

افزونه ای بر خداسازی (پاسخی به یک ژکان-خوان):


- آیا ژکان بی-خداست؟

خداجویی، کار ژکان نیست؛ همانگونه که خداسازی. هان؟ خدایمان را شرح دهیم؟! اخخخ؛ باید می دانستی که می بایست حساب ما را از حساب شرح-دهندگان احساس جداکرد! همین بس که بدانی چندان بزرگی هایمان را عاشقیم که بر زبانش نمی توانیم راند.
همانگونه که به یکی از دوستان گفتم و البته نفهمید!( چرا که مادینگان، چهره-خواهند؛ خدایشان چهره باید داشت، چهره ای گشاده چون قدیسان مسیحی، تراژیک-کش):

در دوران بی-خدایی، روزی خدا به سکوت-کده ی ژکان درآمد:

خدا: در شگفتم که چگونه هم-زبان ترین هایم داعیه ی بی-منی می کنند؟!
ژکان: ششش. ابرها را بنگر که چگونه بر بزرگ ترین نگارگران زمینی پوزخند می زنند.
خدا: بخوان مرا.
ژکان: ...
خدا: دوزخت می برم!
ژکان: ...
خدا: نگاهم کن!
ژکان: نه این که آفرینه هایت، نمودی دون-پایه از زیباییِ تواَند؟! پس له تا ابرها را بنگرم. چه زیبا! بی-بو، بی-وزن، بی-سو و روان،حتی سپیدیشان نیز گویی بر بومی بی-رنگ، رنگ خورده. اما از بویی که از تو برمی آید پیداست که چنین زیبا نیستی!
خدا: بو-دارم کرده اند!
ژکان می خندد: بو از زیاده-خواهی ات است؛ از ول-انگاری ات. چه همه دوست می خواستی؟! میلیارد انسانک که ابله-ترین هاشان، بلاهت خویش را با ایمان تو می پوشانند؛ بو از اینجاست؛ ببین:
{خدا انگشت شاره ی ژکان را چی می گیرد و نظاره می کند:}
- سیاه-پوشانی که عربده ی یک کپل-چهره ی شکم-باره را می نوشند و در عوض ذکر، عق می زنند...
- زنانی که پیرامون یک شکسته-سر حلقه زده، در حال گریه اند و درونی ترین گره ها، گره-دارترین عقده ها را به نام خداداری ناله می کنند.
- خردسالانی که کتابش را از-بر دارند، اما از رنگ چیزی نمی دانند؛ از بزرگترین کردمان خدایگان چیزی نمی دانند: از بازی!
...
چه دوستانی! چه همه خدادوست! چه همه بهشتی!
{دستِ اشاره-گر ژکان می لرزد. خدا دست ژکان را در دست می گیرد و می فشرد، روی از جماعت برمی تابد! جماعت "او-شناس"! ... ژکان رخ خدا را به سوی خویش برمی گرداند و خدا شگفت-زده از این که آفرینه اش او را لمس کرده، سرخ می شود!}
خدا: بگو که از آفرینه های من نیستی!
ژکان می خندد...
خدا: بگو!
ژکان: پوست را برکن!
{خدا پوست انداخت}
ژکان: می گویم که از با-خداترین ها نیستم! اما بر این ایمانم که می توان خدای بی-رنگ و بی-بویی چون تو را دوست داشت.
خدا می خندد...
ژکان می خندد...

{ فریاد نور سکوت-کده را فراگرفت! فریادی که پاسدار ژکندگی بود.}

آیا ژکان بی-خداست؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر