۱۳۸۱ اسفند ۲۰, سه‌شنبه

دیریست که عرصه،عرصه گفتگو نیست،عرصه شنیدن و ادراک نیست،دیریست که فقط تاخت و تاز می کنیم،چه ساده دل و خوشباورانه می نگریستم.
گفتگو؟فهم؟ادراک؟گوش؟
دیریست که این واژه ها به مسلخ خشک اندیشی و تعصب برده شده اند،دیریست که نمی گذاریم که عقلانیتمان،باورهامان هوایی بخورند،سیلان داشته باشند،گویی در مسابقه ای هستیم که نباید دستمان را رو کنیم،نباید کم بیاوریم!
روزگار مدیدی است که اندیشه هامان آنقدر در این فضای بسته تحجر بی تحرک مانده اند که از هر تلنگری می ترسیم،باید که بترسیم!این قامت شکننده که در این فضا رشد کرده تاب تلنگر ندارد،می شکند.این لیوان خالی را هرچه تلنگر بزنی چیزی جز انعکاس صدای پوچی نمی شنوی.
سالهاست که خورجین مدعا و دکان ادعا پر است ولی در ورای اینها،واقعیت چیزی دیگر می گوید،کارها و برخوردها حکایت از بینشی دگر می کنند،حکایت از راهی دگر و جهتی دگر.
دیرگاهیست که دستگاه گوارش ذهنمان قابلیت هضم اندیشه های دیگر را ندارد،سریع ترش می کند!بالا می آورد!عق می زند!رودل می کند.
مدتهاست که در حال صف آرایی هستیم،لشکرکشی،جدل و تحقیر،کوبیدن و ویرانی.
این قامت بی تحرک و کاهل اندیشه،مدتهاست که تکانی به خود نمی دهد،مدتهاست که حرکت را به رویا سپرده و لذا ناچار دست به توجیح این کاهلی می زند،کمر به قتل سیلان می بندد،شیپور جنگ بر علیه آن می نوازد.
این کاهل بزدل،سالهاست که شهامت شنیدن را از دست داده،شهامت فهمیدن را،شهامت لمس کردن را.
مدتهاست که دیگر نمی اندیشیم،نمی خوانیم،نمی بینیم بل اندیشه را چون خورجینی به خود می آویزیم،جامه ای بس گشاد و بیقواره بر این عریانی می پوشانیم،جامه دم دستی و فوری را انتظاری بیش از این نیست.هست؟
دیروقتی است که کارمان نشخوار است،سر در آخور بی خیالی و الواطی،اندیشه های کهنه و منسوخ را نشخوار می کنیم.
این خانه کهنه و این ابزار پوسیده را همان به که کالایی نو زینت نبخشد که نتنها از زشتی این منزلگاه نمی کاهد بل خود نیز در هیاهوی زشتی ها گم می گردد و زیر غبار آنان مدفون می شود.
همان به که در این بتخانه تبر از دوش برگیری که حدیث ابراهیم در این بتخانه افکار وحشتی می آفریند و آتشی برایت مهیا می سازد که گلستانی در پیش نیست که کار از معجزه گذشته است.
در اینچنین جایگاهی برای انتقال اندیشه آنقدر باید آنها را تنزل بدهی و آنقدر باید با این پتک بر سندان بکوبی که تمامش مثله می شود،له می شود،بی ارزش و خوار می شود،حتی حال خودت را نیز بهم می زند،خودت را نیز به سفلی می کشاند و اندیشه ات را نیز،هرچیز با ارزش باید خود را از معرض بده بستانهای هرزه دور نگاه دارد.
این کالا در این بازار خریداری ندارد،غیر این است با عرضه کالا در جایی که ارزشش را نمی دانند وقتت را تلف می کنی؟.غیر اینست که این چشمهای خو گرفته به تاریکی را با این تابش آزار می دهی؟
مزه نچشیده را چگونه می خواهی منتقل کنی؟راه نرفته را چگونه می خواهی که تفسیرش را بشنوی؟در این آینه زنگار گرفته و پر چین،چیزی جز چهره های کج و کوله را انتظار می کشی؟
انتظاری بیش از این نیست که اگر بود ژکیدن آغاز نمی کردیم،اصلا فلسفه ژکیدن چنانچه گفتیم چیزی جز این نیست.هست؟




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر