۱۳۸۱ اسفند ۲۱, چهارشنبه

*بگریز دوست من،بگریز،به تنهاییت بگریز!تورا از بانگ بزرگمردان کر و از نیش خردان زخمگین می بینم.
جنگل و خرسنگ نیک می دانند که با تو چگونه خاموش باید بود:دیگر بار همچون درختی باش که دوستش داری،همان درخت شاخه گستر که آرام و نیوشا بر دریا خم شده است.
آنجا که "تنهایی" پایان می گیرد،بازار آغاز می شود،و آنجا که بازار آغاز می شود،همچنین آغاز هیاهوی بازیگران بزرگ و وزوز مگسان زهرآگین است.
در جهان بهترین چیزها بی ارجند مگر آنکه نخست کسی آنها را به نمایش بگذارد:مردم این" نمایشگران " را<مردان بزرگ> می خوانند.
درک مردم از بزرگی،یعنی از آفرینندگی اندک است،اما رغبتی است ایشان را به نمایشگران و بازیگران چیزهای بزرگ.
جهان،گرد پایه گذاران ارزشهای نو می گردد:با گردشی ناپیدا،اما مردم و نام،گرد نمایشگران می گردد:چنین است راه و رسم جهان.
نمایشگر را روحی است،اما وجدان روحش کمتر است،او همواره به آن چیزی ایمان دارد که بدان بهتر از هزچیز دیگر دیگران را مومن می کند_مومن به خویشتن.
در نظر او وارونه کردن اثبات است و عقل کسان را دزدیدن،قانع کردن.و خون نزد او بهترین حجت است.
حقیقتی را که تنها به گوشهای حساس راه می یابد،دروغ می خواند و پوچ. براستی،او تنها به خدایانی ایمان دارد که در جهان غوغا بر پا می کنند!
پر است بازار از دلقکان باوقار،و ملت از مردان بزرگ خویش بر خویش می بالد!اینان برای او خداوندگاران این ساعتند.
اما کوتاهی ساعت بر ایشان زور می آورد و ایشان بر تو زور می آورند و از تو نیز"آری" یا "نه" می خواهند.وای،تو می خواهی کرسیت را میان"له"و"علیه"بگذاری؟
ای عاشق حقیقت،بر این مطلق خواهان زور آور رشک مورز!شاهباز حقیقت هرگز بر ساعد هیچ مطلق خواهی ننشسته است.
ازین ناگهانیان به مامن خویش بازگرد:تنها در بازار است که با "آری؟"یا"نه؟"به کسی حمله می کنند.چاههای ژرف همه آهسته تجربه می کنند:باید دیری منتظر مانندتا بدانند چه به ژرفناشان فرو افتاده است.
کارهای بزرگ همه دور از بازار و نام آوری کرده می شود.بنیانگذاران ارزشهای نو همیشه دور از بازار و نام آوری زیسته اند.
بگریز دوست من،به تنهاییت بگریز،تو را از مگسان زهر آگین زخمین می بینم.بگریز بدانجا که باد تند و خنک وزان است.
به تنهاییت بگریز!به خردان و رحم انگیزان بس نزدیک زیسته ای.از کین پنهانشان بگریز!آنان در برابر تو جز کین چیزی نیستند.
بیش از این برای راندنشان دست میاز!آنان بی شمارند و سرنوشت تو مگس تاراندن نیست.
این خردان و رحم انگیزان بی شمارند،و چه بسیار بناهای گردن فراز که قطره های باران ، گیاهان هرز آنها را از پای درآورده اند.
سنگ نیستی،با اینهمه قطره های بسیار تو را سفته اند،و هنوزهم قطره های بسیار تو را از هم خواهند شکافت و خواهند درید.
تو را از مگسان زهر آگین به ستوه می بینم و می بینم زخمهای خونآلوده را بر صد جای تنت،اما غرورت حتی نمی خواهد خشم بگیرد.
آنان با بی گناهی تمام از تو خون می طلبند.روانهای بی خونشان تشنه خون است و از این رو با بی گناهی تمام نیش می زنند.
اما تو ای ژرف،رنجت از زخمهای خرد نیز بس ژرف است،و هنوز بهبود نیافته،باز همان کرم زهر آگین بر دستت می خزد.
مغرورتر از آنی که این ریزه خواران را بکشی،اما بپای که سرنوشتت بر تافتن همه ی بیدادهای زهر آگینشان نشود!
حتی آنگاه که با ایشان مهربانی می کنی خود را خوارشده حس می کنند،و خوشرفتاریت را با بدرفتاری نهانی پاسخ می گویند.
غرور خاموشت ایشان را ناخوشایند است و هرگاه چندان فروتن باشی که سبک جلوه کنی،شاد خواهند شد.
با شناختن چیزی در کسی آن چیز را در او شعله ور می کنیم.پس از خردان برحذر باش!
در برابرت خود را کوچک حس می کنند و پستیشان در کین نهانشان به تو کورسو می زند و می تابد.
آری دوست من،تو برای همسایگان خویش همچون وجدان عذاب دهنده ای،از آنرو که شایسته ات نیستند.از اینرو از تو بیزارند و مشتاق مکیدن خون تو اند.
همسایگانت همیشه مگسان زهرآگین خواهند بود،و آنچه در تو بزرگ است،همان باید ایشان را زهزآگین تر و همواره مگسوارتر کند.
بگریز دوست من،به تنهاییت بگریز،بدانجا که بادی تند و خنک وزان است!سرنوشت تو مگس تاراندن نیست.
"برگرفته از کتاب چنین گفت زرتشت اثر نیچه"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر