۱۳۸۱ اسفند ۲۱, چهارشنبه

Ninth day: On

مادر همچون روزهای دیگرِ این ده-روز، فرزندان را فرخواند تا برایشان از جان-باختگی ها(؟!) روایت کند. چهره ی معصوم شنوندگان، شورمندی خطابه اش را می فزایید. چهره هایی که از دگرسانش لبخند آرامنده ی مادر به بغضی کینه-توزانه در شگفت بودند! مادر دگر شده بود! Is she become more religious?

چه بود که مادر را چنین دُژکامیده بود؟

دست ها بریده، خون، سرهای بر زوبین، گریه و فغان کم-سالان، خیمه ها در آتش و ضجه ی زنان!
چه مادر را واداشته بود تا چنین دوزخی اینجهانی را برایشان روایت کند. این با تمام قصه-گویی های شبانه تفاوت می کرد. این دیگر چه لالایی مادرانه ای است! مادر مجنون.

روایت تمام شد. مادر وظیفه ی مینوییِ خویش را به فرجام رسانده بود و در گمان، فرزندان را با حقایقی ناب (؟!) که تنها به فرقه ی اندک-شماری از یکی از دین های کتاب-خوان تعلق دارند، آشنا کرد؛ او به خویش می بالید، احساس سبک-باری می کرد که توانسته این سان، لوح اعمال عزیزان خردسال را بسپیدد! فرزندان تطهیر یافته بودند و ثواب چنین پاک-گردانی ای بی-شک به حساب او واریز می شد. مادرِ رنگ-زن؛ مادر رگ-زن!

God knows where he should put his Mercy!

ده شب، ده روایت هولناک، حالِ خردسالان را دگر کرده بود! بی-گمان چیزی وجود داشت که مادر را به قصه-خوان دوزخ بدل کرده باشد؛ چیزی شرمناک و البته قدسی! حال نوبت آنان بود که درس آموزگار را به درستی پاسخ دهند...

Tenth day: On

خردسالان بر سر سفره نشسته اند! میان سفره، سری تازه-بریده-شده؛ سر مادر. آنچه را مادر با مقدسان و سالاران (!؟) از سر دلباختگی انجام داده بود، آن نیک-بودی که مادر به گمان خویش با اشک و ناله سرشته بود، آنچه تنها با گزافه-گویی و برانگیختن احساس تاب-آوردنی است، آن تصدیق ضجه و سوگواری دست-جمعی که بوی انبوهه اش دل را می آشوبد؛... اینک فرزندان در حق او انجام داده بودند. اما...

اما شگفت آن که خردسالان اشک نمی ریختند، تنها خیره به سر بریده ی مادر نشسته بودند، آنها دریافته بودند که آموزه ی مادر، کژ-و-کوژی دارد ، آنها دریافته بودند که... اما به چه بهایی!


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر