آیند و روند نفسها،نفسهایی سنگین،پر دود و ذرات معلق،پر سیاهی،ریه را نه از ابدیت بل از روزمرگی و تکرار پر و خالی کردن،سنگینی هوا را حس می کنم،منتظر چیزی نو؟سالی نو؟حالی نو؟
مدتهاست که نویی زیر غبار این غمستان،زیر پای این ستوران،زیر تعفن این مردارها جایی برای خودنمایی ندارد،مدتهاست برایم بهار چیزی است که مفهوم خاصی ندارد،پیغام خاصی ندارد،فقط ادایی تازه است،زنده کننده حسی یا شوری نیست،دیگر گذران فصول آنچنان محسوس نیست،آنچنان ملموس نیست.بهار برایم شنیدن صدای توپی است و تمام،ارمغان من از این بهار فقط اراجیف و مزخرفات تازه است!
حرکت بر امتداد زمستان است،بر مسیرانجماد،بادهای سرد وحشی را وزیدن مگر پایان می گیرد؟نمی شنوی مگر صدای زوزه اش را؟نمی بینی مگر رد تازیانه اش را ؟بهار را با ما چکار است؟
بخشی از بهار سنتهامان بود و رسوممان که به کجراه رفت:چهارشنبه سوریهای پس و پیش شده!دیگر از قاشق زنی و بوته های آتش کجا می توان سراغ گرفت؟جنون صدا را دریاب،کرم لولیها را،حتی گفتند که این رسوم مربوط به آتش پرستان و بی خدایان بوده است!خوشا به حالشان!
هرچند عقده های این نسل بی ریشه نیز باید خالی شود،حال به طرق گوناگون:چهارشنبه سوری،عاشورا،تاسوعا،...
ما نسل زمستانیم،زمستانهای سرد سرد،سگ لرزه های مداوم،زمستان ما را پایانی متصور نیست،ما در هر سال گویی یک فصل داریم:زمستان!البته ادابلدیم،اداهای نو!کارمان ماکت سازی و ماکت بازی است.
می دانی که سرما چنان سخت بوده که بهار در کنارش بیشتر به شوخی شباهت دارد،می دانی که این بهار خود تازیانه هایی دردناک دارد،نیشهایی زهرآگون:التماسهای بچه ای برای خرید سال نو،به مسلخ رفتن غرور پدری در کج و پیچ بهار،گریه های مادری که توان پذیرایی از مهمانانش را ندارد،سرخی گونه های مردی که باید در جواب عیدی 1000 تومانی که به پسرش داده اند تلافی کند،نگاههای ملتمسانه به لباسهای نو:نگاههایی پر خواهش،ماهیهایی در تنگ:تنگهایی ترک خورده،آمار این بغضها را کجا نگه می دارند؟آمار این نگاهها را؟
بهار شاید زمانی واژه ای بود برپاکننده شوری،ولی امروز فقط از آن 13 روز رخوت مانده،13 روز تعطیلی بی حاصل!
نفسهایم سنگین است،چه می نویسم؟هذیان!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر