سفری دارم گهگاه،به اعماق وجود،به جایی گنگ و مبهم،جذبه ای که ناخوداگاه اسیرش می شوم،در این لحظات هیچ گذران زمان برایم محسوس نیست،گویی در خلسه ای فکری،دور از غوغای بیرون،راه می سپارم،در درون خود کنکاش می کنم؟اما نه!گویی در حال کاویدن جهانم،جان جهان،در حال نوشیدن شیره غلیظ زندگی،بسیار دیر هضم،بر معده ام سنگینی می کند،گویی هزارپایی بدون پا!در درونم خود را بر زمین می کشد،با هیچ چیز اصطکاک ندارم،حتی با هوا،سیلان کامل. به خود می آیم و می بینم که راه بسیاری پیموده ام اما در درون همچنان در کج و پیچ راه وامانده ام.
در من هزاران کس به هزاران صدا مرا می خوانند،آیا گم شده ام؟
آری جایی در میان رویاهایم،در میان آن چیزهایی که آنان را ارزش می گذارم،چیزهایی که پاس آنان را نشانی کوچک از انسانیت می دانم،گم شده ام.
جایی در میان عقلانیت و احساساتم سرگردانم،گرچه همواره منطق را(البته طبق تعریف خودم)جلودار می کنم و راهبر،اما در مقام نوشتن بیشتر آنچه جاری می کنم و سرریز از زبان احساس است،گرچه با چشم عقل و خرد به آن می نگرم،اما محرکها همواره راه خود را از جاهای آسان می یابند:از احساس.
می دانم که نوشته هایم گونه ای از احساسات را در بر دارد،می دانم که به زبان احساس می نویسم و می ژکم،اما احساس و عقلانیت در این آفرینش مکملند،اما در مقام نگرش عامل عقلانیت و خرد و شعور در پس پرده خودنمایی می کند،چون فیلمی که تماشاگران در آن تنها بازیگران را می بینند و گوش به موسیقی می سپارند،چه بسا بسیاری از سازها را حتی ندیده باشند یا نامشان را نشنیده باشند.
در مقام ژکیدن نیز محرکها چون بخش آسیب پذیر تر را نشانه می روند،لذا صدای ناله از این عضو برمی خیزد:احساس.اما آنچه محرکها را به جنبش وا می دارد،انگولک می کند و به جان احساس می اندازد اندیشه و خرد و عقلانیت است،لذا فقدان یکی مطمئنا در این فرایند خللی وارد می سازد.
آنجا که خرد و شعور،در تولید این موسیقی بکار گرفته نشوند،تنها آنان که چیزی از اینگونه موسیقی می فهمند،نا همخوانی ضربها را،و نتهای فالش را تشخیص خواهند داد،آنانی که توان تفکیک صداها را دارند،و سازها را می شناسند،و الفبای موسیقی را:نت.
بارها نگاههای دلسوزانه و پر احساس !متمولانی را به کودکی فقیر دیده ام،بارها آههای جانسوز!آنان را در پی دیدن فقر و بیچارگی شنیده ام،گویی ذره ای از سخاوت روحشان را چون پادشاهی بخشش می کنند،گویی با ادراک این مسائل منتی ابدی بر دوش گردون می نهند!که آری ما نیز به سهم خود بخشیدیم.ابنانند احساسات پوچی که خرد و شعور را در چنته ندارند،اینانند بازیگران عرصه زندگی،اینانند زایل کنندگان احساساتی پاک ورنه احساس از سرچشمه خرد و شعور می جوشد و غلیان می کند و در بستر اندیشه جاری می شود،احساسی را که اینگونه نتوان سراغ گرفت چون مردابی است ساکن،فروکشنده و متعفن.
سفری دارم گهگاه به اعماق درون،به جان جهان،به آنجا که هزار کس به هزار صدا مرا می خوانند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر