درباره ی معنای گمشده ی "داشتن" (ریشه-داری و دوست-داری)
{پاره ی سوم}
- "داشتن" ، ریشه-واژه ای است ازیادرفته:
سخن از دوست-داری است. نه از "دوست-داشت" به زبان امروزی؛ سخن از "داشتنِ دوستی" است. داشتنِ دوست، تیمارداری دوستی با دوست است.
- نخستین پله های ارتباط را جور برنشانیم. سخت و سفت گام برداریم. با خویش سخت-گیر باشیم. خویشمان را در دوستی بداریم و این خویش-داری مان همانا اوی دوست را والا و سزا سازد؛ بر سپهر دوستی بَرَش کند. "دوست"اش کند.
با سخت-گیری بر خویش همانا به کار تیمارداری از اوییم. بر خویش سخت ایم، چنان که بر حس! هرگز تارنده ی "حس" نیستیم. بل سازنده و پرورنده حس ایم. سفت و سپیدش می کنیم. زمستانی اش را می ژکیم! این سان از حس-داری، نه گل-زاری که انبوهگی گُلان، لجنزاری اش را پوشاست، که برف-بومی سپید برمی سازیم؛ چونان که نقش شنگ-ترین چیزها بر آن نمایان می شود(زمستان با سخت-گیری هویدایی که بر آشکارگری دارد، آفریننده ی زیبایی برین است)!
پس از سفت-کاری، حس-داری و تاب-آوری رنجی که ناشی از جوش-خوردن "پیوند" {این کلمه را زخمیده اند} است، گاهِ دوستی فرا می رسد. زین پیش هرچه بوده، دوست-سازی ( ونه دوست-یابی که بی-معناست) بوده و زین پس هر چه می رود جز پاییدن و پاسیدن دوستی نیست. کلِ این فراگرد را تیمارداری دوستی، یا دوست-داری نامیم.
- چه سخت! اینها همه فراموش شده چونان که "داشتن" فراموش شد...
حس نزار شد. انسانک در گمان خویش، با خردورزیِ آرمنده ای که داشت هرگونه حس و احساس را کوفت (کاری آسان و کوچک).
دوستی نزار شد. همه توانمند "دوستی" انگاشته شدند. هرکه توان چرانیدن قراردادهای دوستی را دارد، دوست شمرده می شود. همه خوب اند!!! دوستی، افزاری برای آرامیدن تکانه های کار و زندگی هرروزه، دوستی یعنی نرمی و رنگارنگی. دیگر سخن از نگاهبان دروازه ی دوستی نیست؛ تیمارداری فضای دوستی بی-معناست؛ زمستانگی دوستی بدل به "نور قرمز در هوای بخارآلود" شد؛ سخت-گیری بد است. همه چیز باید به گونه ای شتابنده، آرامنده ی پریشیدگی زندگی باشد: حتی دوستی! دوستی تنها همچون دیگر تفریح هاست: نرم و گرم ورنگ-به-رنگ! دوستی یعنی خوشی و نه هرگز بزرگی و شادی (تفاوت خوشی و شادی را می دانید؟!) ... دوستی دیگر امرِ والا، کمیاب و دوردست نیست؛ هرکه در گپستان و خندستان انباز شود، دوست است. بفرما! باهمی ای خودمانی است!...
- دوست-داری، سخت و عزیز است. هر "داشتن"ای سخت و ارزمند است. به گمانم به همین دلیل دیگر ...
- داشتن، گذشته-داری، ریشه-داری، دوست-داری. چه اندازه از این "داشتن" ها می توان ساخت که دیگر نا-زینده شده اند. کمی درنگان بیاندیش! آیا آسیمگی نزارت، پوچی ات، آیا رشک-بری ات بر فرارونگی... آیا پریشانگی جانت، زمختی درونه ی گریانت، ناآرامندگی همیشگی ات، بی-حسی ناسزایت... آیا بی-حسی ناسزایت، روبند خندانی که بر اُفتان-لب ات زده ای، آیا.... آیا همه از گمگشتگی درونه ی "داشتن" نیست!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر