۱۳۸۲ اردیبهشت ۴, پنجشنبه

پاره هايي از مكتوب « خويش ـ انگاري »:
- كاست و افزودي بي شماره برپازل ـ مانندي ساخته شده ازآئينه اي هزارتكه.« جانِ كودك! » كه پاسدار نهال زمخت و شاداب پرسش هاي اصيل است و هنوز پالوده از پاسخ هاي عقيم ، به حرصي خو مي كند كه هر از چندي بر پازل هزار تكه اش مي نشاند تا تصوير را بيانگارد . لذت و دردي هم زمان ، كه هم بي تاب پاسخش مي كنند و هم خسته از درشتيِ لوح و كوچكي و دشوارـ يا بي تكه ها. جان بلند خويش انگاران بر اين خويش خواهي اشك مي ريزد و مي انگارد و كودك مي ماند و بي پاسخ و پرسش ـ درد.

- پرسش هايِ اصيل ، ( كه با مفاهيم حجيم خويشيِ درجه اول ! دارند ) براي جان هايي كه در گلخانه ی انديشه مي زيند و مي پرورند ، جان افزاترين اتمسفرند . چه ، گاهِ زايش ، اين ناب ترين و سهمگينترين گاه ها در قرنطينه تاريك و عميق اين گلخانه تواند روئيد . پرسش هايي بي انقضا و چند لايه كه دمادم سيقل مي خورند و جان پرسشگر را مي جلايند . گياهاني كه تنها ريشه دارند و از پاسخ اين مرگ خواهشان مي گريزند .

- چونان كه مي رود پرسش از مختصات « خود » و نگاهي از فرازنا به خويشتن حظ سنگيني از اصالت دارد چونان كه كلنجار جان هاي عظيم بر اين پرسش و منجر شدن ميمون آن به پاد - پاسخ « انسان اين مجهول » شاهراه گرگ و ميشي براي لايه هاي بيشتر ديدن و خواستن ذهن گشود .

- آنجا كه جامعه شناسان ، « جهان سوم » ـ ينش خوانند انبوهه ايست گردآمده بر تابوت هويت خويش ، عجب آنجاست كه اين جهانيان از همه ! بيشتر و بي عارتر بر دانم كيستمي و اصالت تاريخي ! ( ههِ ، تاريخي كه حتي از جذبه افسانه نيز محروم است ! ) .ايستاده و كودك وار مي گريندش شرم ! كه همه فراريست عصبي از عرياني . سربه خشتك فرو برده اند و 0000 مي گذريم كه بر اين قبيله ما جز « خشم باد » حواله اي نخواهيم فرستاد . جهاتي پر پاسخ و كم عمق و ذهن هايي كه از رسوب يقين هاي قرون وسطايي مي فربهند .
جان بلند خويش انگاران بر اين خويش خواهي اشك مي ريزد و مي انگارد و كودك مي ماند و بي پاسخ و پرسش ـ درد .

-« قشري » ، بر اين گلخانه بي گل پوزخندي از جهل و ترس مي زند و بي تفاوت روبر مي گيرد چونان نگاه بي احساس يك چهار سم كه از بزرگراه قصد مالرو راحتِ خويش را مي كند . او را با درشتي پرسش چه كار .

-...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر