گنگ-گویی میان پیرمرد و مگس در "آلونک انسانک"
مگس آلونک را از دور دید، شنیده بود که "آلونک انسانک" اش نامند. از یکی از بسا روزن های دیوار شکسته وارد شد. فضای آلونک تیره و سنگین بود: غبارآلود از گردی صورتیِ سیاه. درون آلونک افرادی نشسته بودند، خیره به جداره های سوراخ؛ به نور بیرون. یکی زنی بود که خویش را می آراست.برای خویش، چون دیگر مردی نبود که برایش بیاراید؛ هر چه می دید بوزینه ی شهوی بود...او برق لب می زد و می گریست : اشک اش برق چشم اش شده بود. کودکی بستنی می خورد، او از دانستن خسته شده بود. مردی سوراخ ها را پر می کرد؛ او با استفراغ خشک-شده اش این کار را می کرد. مگس شگفته شد: آیا مرد سوراخ ها را پر می کرد تا هوای آلونک را سنگین تر کند؛ تا بیشتر بهراشد و اِشکوفه کند؟! پیرمردی که تنها بر تنها-میز آلونک نشسته بود سر را برگرداند. پژواک پرزدن مگس در بی-صدایی انبسته ی آلونک خانه ای که او با چوب-کبریت ها ساخته بود را برانداخته بود...
چهره در هم کشید .
پیرمرد: " می ترسیم! از ترس این که رخدادِ مگسی، هنرمان را بویراند می ترسیم. نمی سازیم چون که از پارگی ها می ترسیم! از کنش بی-پایان می ترسیم! از راهِ بی-هدف. این سان زندگیِ هنری-شده را همچون چیزی "ناواقعی" نفی می کنیم: ما مالیخولیان ترسویی بیش نیستیم. "
مگس خندید:
"می ترسید!؟ نه! ترس را زندگی می کنید. شما آدمیان ترس مضحکی دارید. زمان را بخش می کنید: گذشته، حال، آینده و برای هریک چُس-اندیشی می کنید. حاصل اش: پشیمانی برای گذشته، فشار در حال، ترس برای آینده. چه بد دریافتید آن "نگرانی " و "دلواپسی" اصیل را که به تناهی و کرانمدی نظر می افکند و با دانش از مرگ، می آفریند، در زمان می آفریند و آفریدگارانه می زید! شما تنها راه زیستن را از یاد برده اید."
مگس به مرد و زن که در دورترین فاصله ی ممکن، به دور از هم نشسته بودند و حال به او و پیرمرد خیره بودند نگریست { زن دستانش را لاک صورتی میزد، مرد انگشت را به حلق برد تا دیگربارشکوفه کند}:
مگس : " در رابطه با یکدیگر که از صفات آدم-بودنتان است(!) نیز می ترسید. پررنگید! تا به یکی نزدیک می شوید، گامی پیش تر نمی نهید! شما از خطرکردن می ترسید و چیزی از فرگشت و پوست اندازی ماروار در رابطه نمی دانید. گاهی در گاه های خرمگسی ام به قناعت و بسندگیِ بی-مایه تان می اندیشم و ناخودآگاه می گزم! همانا که قناعت را بد فهمیده اید همانگونه که دوستی را کژ..."
پیرمرد: " چون تنهاییم و می دانیم که همیشه نیز چنین ایم. پس گاه نزدیکی مان با دیگری را با چنگ-و-دندان می چسبیم! به هرروزگی نیز خوگر شده ایم، چرا که زندگی خاص انرژی و چشم می خواهد و شکیب-گری فراوان. ما کوریم. دوستیِ نزارمان برآمده از هرروزگی مان است. اگر آن سست-رابطه ای که خوشی زایَد و دِلک ها می پیوندد را ببالانیم ناخودآگاه در خطر نابودی اش قرار داده ایم! چون عقل ابزاری مان به ما آموخته که احساس را چون فاحشه ای کرشمه-گر بدانیم. ما انسانی ترین هامان را با پرستش ریاضی ز کف داده ایم..."
مگس: "به یاد دارم که روزی ناانسانی مثلی بزرگ آورد: آدمیان در کوهنوردی از کوهستان زندگی با دوستی با یکدیگر آلونکی برای فرار از سرد-توفان های تنهایی می سازند. بدا که اگر راه را پی کیرند، کمی بالاترکلبه ای گرم وروشن چشم-انتظارشان است. آوخ! که تاب سرمای راه کلبه را ندارند وگرنه به آلونک-نشینان دل خوش نمی کردند. دوست را در کلبه می یافتند."
پیرمرد: "آن نا-انسان، ژکان نبود؟"
مگس هیچ نگفت به یاد سخن ژکان افتاد: " گونه ی انسان پیر شده، از آلونک-بسندگی هویداست، از کوهپایه-پسندگی شان آشکار."
پیرمرد با کف دست مگس را لهید! مگس له شده را بر نوک خانه ی کبریتی اش نشاند... نشانه ی ... او دیگر برای کلبه-سازی پیر شده بود...
بیرون آلونک هوا شاد و روشن بود. خرمگسی از دورآلونک را دید، به سویش رفت. پژواک پرزدن اش دیوار پرروزن آلونک را لرزاند...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر