۱۳۸۲ اردیبهشت ۲۲, دوشنبه
"این را از خورشیدِ بسیار دولتمند آموختم که هنگام فروشدن، از گنجینه ی بی پایانِ ثروت خویش، زر به دریا می ریزد؛ چندان که تهیدست ترین ماهیگیر نیز با پاروهای زرین پارو می زند! روزی این را به چشم دیدم و باران اشک ام در این تماشا پایان نداشت"
نیچه. چنین گفت زرتشت. ص 210
اشک... بزرگی... نا-منی همچون من-داری ناب {گوشه ای از نوشته ی "اصالتِ در-خود-باشندگی"}
اشک برای امر بزرگ! امروز چه کم از آن می دانیم! چه کم می شنویم! از اشک برای امر بزرگ، اشک برای والایی، برای فرارونگی؛ از اشک برای شکوهیدن والایی کم می شنیوم! نه ! این از کری مان نیست. آوایی برای گوش نیست. آدمی خودخواه شده. خشک شده، کینه-توز نسبت به هرآنچه از بزرگی، از روشنایی، از نور گزنده ی حقیقت خبری می آورد. آن سان که کوچک شدن و نزار شدن جان خویش را به برکت هرروزگیِ عزیز، به یمن لاسیدن با زندگیِ واقعی(؟!)، به خجستگی هماغوشی های دمادم با هرزه-قحبه ی انبوهگی نظاره-گر است، از دیدن و لذت-بری هر امر بزرگ گریزان است.
تپه های شنی در صحرا همیشه روی از شکوهِ سپید-چکادهای کوهستان برمی تابند: مبادا سرفراختن رگِ گردن کاهل شان را که هماره رو به فرو دارد تا از توفش دیو-بادهای صحرایی ایمن باشد، پاره کند! مبادا از آز بمیرد! نه این که انسانک تپه ی شنی است؟!
آن که از نگریستن به امر والا توان لذت-بری دارد و امر والا را زیبا می بیند (زیبایی که چه بسا دلپسند نباشد)، خود از این راه (درنگریستن به فرارونگی)، فرا می رود؛ در مقام مشاهده-گر، در بزرگی بزرگ انباز می شود. بزرگی بزرگ را فرامی نمایاند و این آشکارگری او را می افرازد؛ همان سان که شادکردن و شادی دیدن، شادی می زاید (به این امید که بدفهمان، شادی را با خوشی جا-به-جا نگیرند).
اما...
آشکارگری همکنار با رنج-بری است؛ آدرنگی که نزد رنج-کش همچون بزرگ ترین زیبایی ها، رنگین ترین لذت نمود می یابد {این را شاید بتوان در آن گاهی که عاشقی، عشق اش را نزد معشوق می آشکارد و از این آشکارگری رنجی زیبا می برد، دریافت: مثالی جوان-فهم}. مشاهده-گر امر والا به تناسب گنجایش و پایاب اش در دارندگی و پذیرندگی امر والا، والایگی می پذیرد. او با بی-من-شدن در کنش مشاهده ی فرارونگی، "من" اش را می بالاند. با به وام گذاشتن من-خواهی کورش که بایسته ی باشندگی در زندگی هرروزه است، به سوی "من-داری" می رود تا با پروردن من در بی-منی گامی به سوی "در-خود-باشندگی" بردارد.
اما اشک... سخن گفتن از اشک...
"من" اشکین است. من نه آن منی است که در انگاره ی جوانان عزیزِ سومی (دانایان انبوهگی)، کار دشمنِ هرچه کلی است را می کند. من برین، خودی است که نمودگار اصل فردگری (principle of individuation) است. این من چون مشاهده-گر و آشکارگر زیبایی شود "من" می شود؛ چون از رنجِ آشکارگری لذت برد، "من-داری" می کند. اوی من، هیچ بیمی در رویارویی با بزرگی، با احساس، با جان ندارد چندان که گاهِ باهمی اش با امر والا را "گاهِ من" می نامد ( هنرمندان، تیز شوند). در این گاه "خود" را می کَشد تا از آتش زدن ققنوسِ "خود" در آتش فرارونگی، "منی" والاتر بزاید. تا به سوی آفرینندگی پران شود...
این سان او از سرشکیدن، از تراویدن شورمندترین جانانگی ها شرم ندارد. چون در گاهِ "با-زیبایی-هستن"، کورها را چشم دیدن بزرگ ترین احساس ها نیست.
اشک برای امر بزرگ: همچون خودشکنی خودسازانه.
افزونه برای بدفهمان همیشگی ام: اشک برای احساسک، اشک نوجوان در غروب، اشک پیرزن از سیاه-بختی، اشک خانوادگی و از این جور چیزها که "اشکَک"اش خوانم... واکاوی این اشک را به دیدن و تجربه کردن تان وامی گذارم. همین بس که اشک برای خورشید را از اشکک برای شهوت تمییز دهید/{ ناآرزویی برای بهبود بینایی!} سخن بر سر این است که اشک از افسردگی را از اشک از بزرگی یکی نگیریم! اشک خودخواسته را از اشک شرمناک جداکنیم. اخخخ که سخن از اشک از ما نزد انیوهه همیشه سخت بوده...
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر