۱۳۸۲ اردیبهشت ۲۹, دوشنبه

چقدر خویشتن را زندگی کرده ایم؟چه میزان گذاشته اند که از مرز دغدغه های هرروزه فراتر رویم؟از مرز تاسف خوردن بر دیروز،فشار و تشویش امروز و ترس و اضطراب فردا؟لحظات کمی خود را زندگی کرده ایم و شیره ناب بودن را نوشیده ایم،مست و خراب از طرفه معجونی مزخرف،افتان و خیزان دست بر در و دیوار روزها می کشیم،پنجه می ساییم،نه چون دری بگشاییم بل چون سایه ی دری را شاید لمس کنیم که در آرامش بودنش ذره ای این جان ملتهب را مرهم نهیم،در حال تقلا بسوی هیچیم،چشمهانان را فقط تاریکی نوازش می دهد،دستهامان نیز از اینرو فقط در و دیوار می سازد:بی پنجره،بدون در!
سعی می کنم که دلم نسوزد،ولی اینان ما را بسوی قهقرا می برند،بسوی نیستی،روحمان را ذلیل می کنند،پست و حقیر،بودن در میان چاردیواریهای متعفن را برایمان عادت می کنند و وای بر انسانی که روحش به اینگونه زیستن خو کند،که کرده ایم.
وای بر نسلی که کرکس وار زیستن را خو کند و جز شکار لاشه های مرده چیزی در غایت بودنش نمایان نگردد،نسل آدمی گویی رو به زوال می رود و ما نیز که در این میانه همواره بیشترین پیشرفت را داشته ایم:در عقبگرد،در پسرفت.
خوابی عجیب پلکهامان را نوازش می دهد،سنگینی تاریخ گویی بر پشت پلکهامان فشار می آرد که آنها را بر هم نهیم،ما که عاشق رویاییم چرا به قله های رفیع و مفتوح گذشته پناه نبریم؟ما که افسون افسانه ایم چرا پلک بر هم ننهیم و شیرینی آنچه را تخیل می کنیم مزمزه نکنیم؟
ژکانان اما تلخکامان ابدیند،آن شیرینی هزاربار بیشتر ذائقه مان را می آشوبد،کسی چه می داند؟اصلا از کجا معلوم که شراب ما تلخ است و قند آنان شیرین؟


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر