۱۳۸۲ اردیبهشت ۳۱, چهارشنبه

Some Quotation from Soren Kierkegaard awfully translated by me

تنها می توان {چونایی ِ} زندگیِ زیسته شده ی گذشته را دریافت؛ اما {چه سود که} زندگیِ آینده را باید زیست

دلیری کردن چه بسا دمی فرد را بلرزاند .... با دلیری نکردن اما خویش اش را زکف داده

آن گاهی که ناسازه ها (paradox) ها را از اندیشگر دور کنی، به جایش معلمی دانشگاهی خواهی داشت.

فلسفه همیشه نیازمندِ افزونگی هاست: نیازمندِ جاودانگی، حقیقت؛ باژگونه ی این، حتی بالیده ترین هستی نیز همیشه به افزونی چیزی نیاز دارد: به خوشیِ بیشتر.

زناشویی فرد را گرفتار پیوندی شوم با سنت و رسم می کند. دلمشغولِ سنن و عاداتی که هردو به "هوا" می مانند: هردو سنجش-ناپذیرند { دگرشونده اند}.

من زمان ام را این چنین بخش می کنم: نیمی از آن را می خوابم، نیمی دیگر را رویا می بینم. گاهِ خواب هرگز رویا نمی بینم. چرا که حیف ام می آید در خواب، در این والا کمالِ-گاه نبوغ رویابینی کنم.

حشراتی هستند که در گاهِ بارورگری می میرند. این مطایبه ای است بر این که گران ترین و شُکوهناک ترین گاه های خوشِ زندگی نیز، مرگ را به همراهی دارند

آدمیان چه مضحک اند! هرگز آن آزادی که نزدشان است را به کار نمی برند و در عوض، آن آزادیِ دوردست را طالب اند. آزادی اندیشه را دردست دارند {و از آن استفاده نمی کنند} و در عوض آزادی بیان می خواهند.

از آن جایی که خستگی پیش-رونده است و ریشه ی تمامِ شرارت هاست هیچ جای شگفتی نیست که جهان رو به قهقرا دارد ؛ شرارت گسترنده است. می توان این امر را به آغاز جهان پی کشانید. خدایان خسته شدند، انسان را آفریدند.

بسیار اندیشیدم و یافتم که تنها دو موقیعت ممکن وجود دارد: یا این را انجام دادن، یا آن دیگری را. نظر سرراستِ من ، پیشنهاد دوستانه ی من این است: چه این را انجام دهی و چه نه، فرجام اش پشیمانی خواهد بود.

شک، نومیدی اندیشه است. نومیدی، شکِ شخصیت است. شک و نومیدی به ساحت هایی بس-جدا بربسته اند؛ به سویه های گونه گونِ روح که در کارند...... نومیدی نمودی از تمامیت شخصیت است، شک اما نمایی از کل اندیشه است.

حقیقت دامی است: نمی توانی داشته باشی اش مگر آنکه در آن بیفتی. حقیقت را نمی توان با به چنگ آوردن اش، به دست آورد؛ حقیقت آنِ توست آنگاه که او تو را به چنگ آورد.

ناسازه (Paradox) در حقیقت شورانگیزی زندگیِ اندیشگرانه است. آن سان که تنها این بزرگ-جانان اند که خویش شان را به شورمندی ها وامی گذارند تنها اندیشگرِ بزرگ است که خویش را به ناسازه ها می سپرد. ناسازه هایی که نو-اندیشه هایی والای اند که تازه سر از تخم برآورنده اند.

اگر بنا بود آرزویی کنم، نه آرزوی ثروت و قدرت می کردم؛ بل آرزوی دارندگی شعورِ شورمندِ توانمندی را می کردم؛ آرزوی برنا-چشمی تیزبین می کردم که بر دیدن "امکان" تواناست. لذت {و کامگیری} ناکام می شود، وازده می شوند؛ اما "امکان-پذیری" (Possibility) هرگز. چه شرابی رخشان تر ، خوشبوتر و مستانه تر از "امکان-پذیری"؟ {Very existentialist aphorism}

امروزه حتی یک خودکش را هم نمی توان یافت که در آن شخصی خویش را براثر نومیدی بکشد. پیش از آن که آهنگِ خودکشی کند آن چنان دراز و ژرف به کنکاش { و تفکر در خودِ خودکشی} می پردازد که از تامل خفه می شود. پرسش اینجاست که چه هنگامه ای را می بایست گاهِ خودکشی او به شمار آورد؟ او با تامل خودکشی نمی کند، بلکه در اثر تامل می میرد!


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر