چوب و خنده. یا آلودگی ناآشکاره (خُرد-نوشته ای برای پیر-پوستان ایران-دوست)
پان-ایرانیسم، باستان-پرستی، آریا-بهشت-باوری، ملت-باوری، میترا-بازی ...
واپس-اندیشی های پیاپی و کینه-زایی، بدبینی ایرانی/ بدبینی پیرزنانه، دشمن-تراشی، ...
مرده-پرستی، علی-الهی، غریب-نوازی دینی، یکه-بهشتِ شیعه-گی، خدا-سالاری ...
همگان-خواهی، تفکر برای همه، انبوهه-اندیشی، اراده ی همگانی، ...
اینها را از پیر-پوست ِ یک ایرانی منحط باید سترد تا کمی (تنها کمی) بتوان آن تن مومیایی شده و پوسیده اش را بپا کرد! باید آن مخ سیاسی شده که خمارِ انبوهگی است، بوی گنده ی "قحبگیِ فکر" می دهد را کمی شویاند! آن تیرگی های بینایی اش را پالود. با چه؟ شاید با موسیقی خوب، با کنارگذاشتن آب-گوشت و آش (باد-در-کن های معده-پر-کن)، با آموزش فرهنگِ سخن، با شیعه-شکنی، با آموزش ادب، با ... یا حتی با شکنجه های بدنی!
یک ملت آنگاه به آزادی { ِ اجتماعی} نزدیک می شود که فرد-فردِ هموندان در آن نسبت به هر آنچه ، به هرآنکه که داعیه ی دارندگی حقیقت را دارد بستزیند، نسبت به هر گروهی که یکه-حقیقت را نزد خود، در دستان خود می انگارد، بتوفد. به دینداران، به ایدئولوگ ها، به آرمانشهر-مندان، به توده-باورانِ کور، به عارفان و به تمامِ "آن-جهانی" هایی که قصد حکومت بر "این-جهان" را دارند. این نه به آن معناست که جوانان کامگرا و حس-پرست سومین (؟) در خیابان ها و دانشگاه ها شور حسانی شان را به بهانه ی میهن-دوستی (واژه ای مقدس برای هر سومی) اشکوبه کند! خیر! توفیدن بر ناراستی ها نمی تواند خود ناراست باشد؛ ستیهیدن با کژی ها، با کژکاریِ ستیهنده انجامی ندارد. می بایست درست شد. راست و رسا. می بایست برای پیکار با خمیدگی ها و مرض ها، نه به شیوه ی چارپایان انقلابی که به شیوه ی جانوری "سخن-دار" پا به آوردگاه نهاد: آرام، سنگین و شکوهناک. این را سیاستمدارانِ راستین خوب می دانند که در نقاط بحران تابع تاریخ یک ملت همواره اثرمندی امرِ دهشت، امر "فره-مندانه" برامرِ "میانه-رو" پیشی می گیرد (یک از خواب-بر-پای سربازخانه ای). از آن جایی که ملت ِ بیمار سومی مان همکنار همیشگی بحرانگی ها ست، چوبِ رضاخانی بهترین درمان برای بیماری اسفناک اش است. چوبِ رضاخانی که البته کمی سخندار شده باشد: گونه ای زورگویی سخنمند - آن چنان که استادانِ سختگیر می دانند - که هماره لبخند آگاهیده شدن را بر لبانِ دانا-شاگردانِ فروتن می نشاند.. می فهمید؟! ( نه لبخندِ جوان-پسندِ یک یزدی ِشکسته-سرِ خوش-چهره و آرام-گامِ کتابدار)
هدف چیست؟ فرهیختن فرد؛ پروردن شخصیت هایی که از میان انبوهگی توان فراشد را داشته باشند. نه قهرمان، نه اسطوره ی ملی، که جماعتِ فرهیخته (همپیالگان بر آوردنِ این ناسازه ببخشایندم!)؛ نه فرهیختن کل، پروردن ناکسان و آموزش به همگان، همگان را باید پرواربندی کرد، برگزیدگان را اما باید پرورد! شبانانی که توان هش-گویی به گله ی کر را دارند: مردانی با خطی رسا؛ مردانی که با نی-نوازی سخت ترین چوب را بر رمه می زنند: راهنمایانِ سبزترین چراگاه ها!
{ ما اما، کجاییم! بر فراز چراگاه،... ِDreaming the Summer's sun}
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر