هایدگر می گوید: علم نمی اندیشد. چه درست! بیافزاییم: علم نمی شنود.
از سنجه هایی که می توان با آن کوچکی یک فرد را اندازه گرفت، زیادی تزیینات و جواهرآلاتی است که خویش را با آنها می آراید؛ چرا؟ چونِ سست-مایگی اش در کنارآمدن با رویه ی تاریک زندگی را با برق فلز سزا می دهد.
خدای انبوهه را چه چیزی تر-و-تازه می کند: زلزله، سیل، کسوف، بلا و محنت... این سان، انتظار آتش و غضبِ آدم-وارانه ی این خدا که واعظان کلام اش سیاه-جانان سیاه-جامه اند، چیزی شگفت نیست!
هوایی شدن های یک دختر دم بخت، احساسی که به گمان اش با ازدواج از بند خانواده رها شده و با مرد زندگی اش خوشبخت و آزاد می شود؛ احساس نوجوان هنگامی که بر صورت اش باد می وزد یا بر تپه ای ایستاده؛ احساس یک سومی ِ مهنت-زده هنگام گوش دادن به یک آهنگ انقلابی.. تمام این هوایی شدن ها معنای کلمه ای بنام آزادی را برای یک عامی می سازند...احساس آزادی نزد عام ثمره ی تئاثری حسی است که به خیال کام می دهد، لذتی مطبوع و به تمام حسی، آزادی از عقده است! آزادی به معنای جدی کلمه،در ژرف ترین معنای اش ایده-آلی است والا که تنها گاهی چهره-پوش اش را برای یک اندیشگر، کنار می زند. این آزادی را در آن دمی که با طبیعت همدم اید، تجربه کنید!
!
نه! اشتباه نکنید! ارزش در هر چه بیشتر ژرف-شدن است، در خودشکنی ِ خودسازانه و در فرارفتن. حال اگر با دین می توانید "کیرکگارد"انه عمیق شوید، پس درنگ نکنید... {البته اگر با آن اندازه ای "فرد" باشید که مُدِ لامذهبی امروزیان سد راه تان نشود}
آشفتگی و آسیمگی فزاینده ی زندگی هیچ توجیهی ندارد. مگر این که زینده هنرمندانه به زندگی رنگ بزند؛ هنری اش کند. زندگی بی نگارگری آدمی چه کثافتی است... {و چه همه که به این کثافت خو کرده اند}
یکی از توجیه های بایستگی بودنِ آن جهان (سرای باقی) را این می دانند که پاداش و جزا در این جهان هرگز به حد کمال نمی رسد؛ یعنی نیک-کار پاداشِ راستین اش و بد-کار پادافره ی فراخورش را نمی بیند. در برابر آن کسی که چنین پیش-نهاده ای می دهد تنها می توان گفت که " تو از بزرگ ترین لذت یعنی لذت "باشندگی در سپهر اندیشه بی آنکه به غایت و سود بیاندیشند"، محروم بوده ای. پس بادا که چنین آزمندانه در گلابِ جزا و پاداش، معنای زندگی را بجویی!"
برای آرامش و کمی هم برای احساس سالاری: نیاز مرد به خانواده تنها برای همین است...
در سوی دیگر، یگانه معنادهنده ی زندگی زن، خانواده است؛ زن در آن است که یکتا-توجیه بودباش اش را بیابد؛ زن، بی خانواده، می میرد...
چرا کودک، بزرگ است؟ او در کارِ ساختن معنا بس جدی است. مفاهیم را خود می سازد: جهان-ساز است. درمقابل، بزرگسالان تنها از جهان چشم-چرانی می کنند؛ جهان-خوری می کنند...
در ایران چه چیزی زیاد است: خاطراتِ زیبای مرده. چه چیزی کم است: اشخاصِ زیبای زنده.
از یک داد-گر (کسی که داد می زند) هیچ گاه نمی توان انتظار دادگری (عدالت-پیشگی)داشت! داد (عدالت) ظریفی است که همیشه از داد (غوغا) می رمد.
اندکانی هستند که چیستانِ ناگشودنیِ زندگی شان، خودِ زندگی است. دغدغه شان، هستی و هستندگی است. بقیه، عاقل تر-اند؛ زیرا نه به هستی و زندگی، که به چیزهای اندر-هستی، به هستندگان مشغول اند. کسانی اند که انبوهه "موفق"شان می خواند. اینان زنده ترین مردگان اند. ودرازتر می زیند! شگونا!
روزی آتنا فرودآمد و گفت: "تو ای آن که واژه را می پاسی و می داری و باشنده ام می کنی. از این که سیمین-پیکر ام را با واژه های خاردار، رنجه می کنی شِکوه ناک ام."
با اندوهی بزرگ پاسخ اش دادم: "از شنودگران گله-مند باش که زمختی جان شان مرا به خاردار کردن واژگان ام وا می دارد."
لبخندی بزرگ بر پاسخ ام زد، سری جنباند و به فرازنا بَرشد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر