برادر جان نمی دانی چه سخته وارث درد پدر بودن.
گویی آینه تمام نمای آینده ام را می نگرم،پدرم را می گویم،همیشه ستایشش کرده ام و همیشه در جدل با او بوده ام،اما از خود که گریزی نیست،هست؟
اینک که بیست و یکمین سال بودن را پشت سر می گذارم،اینک که می روم که زندگی را فریاد برآرم که های!ببین که هنوز بر مسیر خود روانم و خم به زانو نیاورده ام،اینک که 21 سالگی انسانیتم را جشن می گیرم در خلوت شبانه ام،در گاهِ جذب همه واژه ها و احساسات،اینک که از تک تک ابعاد درونم سخن رانده ام،باید که از شکل دهنده بخش عظیمی از آن بگویم،از معمار نخستینش،که بخشهای عظیمی از زندگیم را به او مدیونم،چیزی بگویم که دِین بزرگی است فرزند چنین پدری بودن.
پدرم را نه به عادت مالوف پسرانه،نه از روی احساسات فرزندی،بل در قضاوتی همه جانبه،می ستایم.
بارها نوشتم و پاک کردم،واژه کم می آورم،ارزشها را پست می کند این واژه ها،کو واژه ای به قدرت یک فریاد،به گرمای یک بوسه،به خنکای یک اشک،به رخنه کنندگی یک نگاه؟
همینجا رها می کنم،نوشتنها و پاک کردنها،خود تخلیه ام می کند،و هدفی جز این نیست،همینکه ردپایی بماند کافیست.
امیدوارم که آنچه در بدو تولد در گوشم زمزمه کرد را تحقق بخشم،چیزی که همواره بدنبالش بوده ام بی آنکه از آن زمزمه چیزی در خاطرم باشد،و آن زمزمه را امشب در یادداشتش یافتم:
چهره معصوم تو را که دیدم همه چیز یادم
رفت:فلسفه،عرفان،مبارزه،اندیشه،هوس باز تولید و ...، احساس کردم سنگینتر شده ام،و بیشتر به زمین چسبیده ام،تو حاصل هوسی بودی که زمینی بودن را در جانم ریشه می دواند،تنها چیزی که آرزو کردم و در گوشَت زمزمه کردم این بود که انسان بزرگی شوی و بمانی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر