مکالمه ای میان من و من:
من :لحظه هایی در آیند و روندند که قضاوت بر آنها سخت دشواراست،تصاویری که صدا گذاشتن بر آنها بسیار حساس است،مبادا که ارزش این تصاویر تنزل یابد، لوث شود،لحظاتی که نفسها به شماره می افتند،گویی غلظت هوا بسیار سنگین است،چیزی از جنسی غریب در فضا موج می زند،می کوشیم که پیروان یک موج سطحی نباشیم،می پاییم که گرفتار احساس و شوری احمقانه نگردیم،از سویی می کوشیم که به هوش باشیم،می پاییم که تاریخ را رذیلانه ننویسند که رسم بدی بوده که همواره ستمگر، ضعیف را نوشته و همواره بد نوشته،ناجوانمردانه نوشته،و می کوشیم که قوی باشیم نه ظالم،می کوشیم هنگامیکه سرودن آغاز کردیم،هنگامیکه گروه کُر خود را برگزیدیم،خارج نخوانیم،فالش نباشیم،یک صدا باشیم.
من:ولی لحظاتی می آیند که به انتظار تو نمی مانند،به انتظار لحظات کشدار انتخاب نمی مانند، و تویی که باید در لحظه برگزینی،و این گزینش در گاههایی هرچند اشتباه است ولی ارزشش از تردیدهای ناشی از ترس و بی مایگی بیشتر است، از گزینشهای فرصت طلبانه بیشتر است،از رنگ عوض کردنهای وابسته به جو زیباتر است، گاه تاوانها بس سنگین اند ولی آنان که قضاوت می کنند نمی فهمند تو در لحظه چه دیده ای، نمی دانند چه در درونت جوشیده است،نمی دانند چه در درونت طنین افکنده است،لحظاتی بس دشوار است،لحظاتی که نوشتن بر آنها بس سخت است،اینجا حتی نوشتن نیز از ارزشها می کاهد،جانداران به قدر کفایت می نوشند و مست و خراب به خود می پیچند.
من: نه!باید مهیا بود،باید در لحظه بتوانی تجزیه و تحلیل کنی،باید در لحظه آنچه را عقلانیت و منطق حکم می کند برگزینی،باید ذهنت را نرمش دهی،آماده کنی،آماده لحظات سخت و سریع انتخاب،برای ژکانان که خود را از بند انبوهه رهانیده اند این امری لازم است،امری بدیهی است،چندان دست نایافتنی نیست،اگر قرار باشد تو هم اسیر این احساس گردی پس چه فرقی است میان آنکه می داند و نمی داند؟در اصل تو مرتکب جنایتی بزرگ شده ای،تو می دانی و باز به پیش می روی.از قانون لحظات بزرگ چیزی می دانی؟لحظات بزرگ گرچه دق الباب نمی کنند،گرچه به انتظار لحظات کشدار انتخاب و تردید نمی مانند،ولی برنده کسی است که در لحظه برگزیند و با تکیه بر قدرت اندیشه،درست برگزیند،ورنه هر کله خری را توان گزینشهای دفعه ای و سریع هست،هرکس را توانی در بازو باشد توان کشیدن کمان و رها کردن تیر هست،اما آنکس که به نیروی اندیشه آستین بالا زند،تیرش به هدف خواهد نشست،تیر پراندن هنر نمی خواهد،هدف زدن هنر می خواهد.
من:تو هرگز ندانستی که چه در من گذشت،چیزی در درونم جوشید که عقلانیتم را چون برده در بند ساخت،من باید در آن لحظه فریاد می زدم،باید آنچه بر سرم گذشته بود را...
من:اینها یعنی در سطح بودن،یعنی اسیر احساسات شدن،کم نکشیده ایم از این احساسات احمقانه و سطحی،کم نکشیده ایم از این های و هویها که ملعبه منافع عده ای کفتار شده است،بس نیست آنچه در این میان کشیدیم،بس نیست جرعه جرعه جام شوکران که به حلقمان ریختند؟
من:می دانی! تو مرا متهم می کنی که می فهمم و به پیش می روم،مشکل اینجاست که این زخم مرا به پیش می برد،این درد که با آن شبها را صبح کرده ام مرا به جلو می راند،آنان که دردی ندارند را موج توهم به پیش می برد،ولی مرا جوشش درد است که به پیش می راند،درد من از صبرم بیشتر شده،می فهمی؟به خدا اگر بفهمی،این جولانگاه ،چاهی است که در آن نعره کشم،ورنه از هم می پاشم،عقلانیتم اینگونه دم به دم زخمم می زند.
من:سر بر دیوار بکوب اما خاموش باش،گفتیم که فلسفه ژکیدن چیزی جز این نیست،در هیاهو،در معرکه فریاد،لاشه اندیشه را بر سر دست می برند،تو می دانی که کفتاران در این جولانگاه در طمع لاشه تو سرک می کشند،لاشه یک شیر بزم آنان را بسیار بیشتر از یک خرگوش گرم می سازد،تو نه در برابر خودت که در برابر آینده مسئولی،در برابر تاریخ.
من:خوشا مصلوب وار بر چارمیخ تاریخ فریاد سردادن چونانکه بر رواق تاریخ به یادگار بپیچد و بماند.
من:تو باید بدانی که قانون ماندن،اندیشیدن است،تاریخ که خوانده ای؟تو باید آگاه باشی که رسم جاودانگی ،گریز از امواج سطحی احساسات است پس شنا کن رو به ما که در ساحل ،سبکباران ساحلها را خبری از حال ما نیست و موجهای بسیار در رقص و اطوارند.
من:چرا همیشه تو مرا به سوی خود می خوانی؟چرا تو هیچگاه به سمت من نیامده ای؟دست در دستم ننهاده ای؟قانون تو حالم را به هم می زند!
من:مسئله به سادگی مسئله مبدا و مقصد است...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر