چگونه بنگارم نقش وطن را بر تار و پود وجودم؟چگونه ببینم تصویر معجوج آنرا در آیینه زنگارگرفته آینده مان؟چیزی در درونم زبانه می کشد،می سوزاند،من نمی دانم که چرا ولی گهگاه با شنیدن نام وطن لهیبی درونم را می سوزاند،من از بسیاری چیزها رهانیده بودم اندیشه ام را،نگاهم را برگردانده بودم از نگریستنش،ولی واژه وطن ناخوداگاه مرا به ناکجایی می برد که قدرت تحلیلش را ندارم و نمی خواهم که بدانم چیست و از کجاست این جذبه و این لرزش که یکباره وجودم را تسخیر می کند.
همیشه به این جمله نادر ابراهیمی اندیشیده ام که:"تو که عاشق جنس خاک نیستی،عاشق رابطه هایی هستی که در این خاک هست."و آنگاه که این رابطه ها شکسته شوند و بی ارزش آنگاه تکلیف خاک چیست؟تکلیف ما که از قید این رابطه ها گسسته ایم چیست؟به این بیندیشم که:"موطن آدمی را در هیچ نقشه ای نشانه نیست"؟
من نمی خواهم که به افسانه پناه ببرم،نمی خواهم در اندیشه روزهایی باشم که شاید هرگز نبوده اند،نمی خواهم که افسون افسانه گردم،من به فرهنگ باستانی و داریوش و کوروش و تخت جمشید نمی اندیشم،به تمدن کهن و تاریخ 2500 ساله نمی بالم،من وطن را بی هیچ افتخار و مدالی می خواهم ولی سخت می خواهمش،با همه بدیهایش می خواهم،آری گویی من عاشق جنس خاکم،نمی دانم شاید اشتباه باشد،شاید احمقانه باشد،ولی من وطن را همچون پدری عاشقم،پدری که قرنها از جان و دل کوشیده،پدری که شاید از روی عشق و علاقه زیاد اینگونه فرزندانش را سخت آزرده،من چگونه خواهم توانست در هر گوشه ای جز این خاک اینگونه باشم که هستم؟،من این پدر را که بارها کودکانش را تنبیه کرده،فلک کرده و تحقیر سخت عاشقم،می دانم که خودش نیز در عذاب است،می شنوم گاهی صدایش را که می گرید،که نعره می کشد،می دانم که بارها خون گریسته است،بارها در خود شکسته است،ولی گویی گوشه ای از وجودم متعلق به این واژه است:"ایران"،گویی در آنروز که گل آدم را می سرشتند نمی دانم شاید به تصادف پیمانه ای از این خاک بر وجودم پاشیدند که امروز اینگونه زخمی و نالان از دستش اینگونه به خود می پیچم و مدحش می گویم و می ستایمش،ستایش نه از روی شوکت و عظمت بل فقط از روی بودنش،از برای ماندنش،از برای دیدنش.شاید از اینرو اخوان را و ناله اش را بیش از بقیه می پسندم.
اشاره ای می کنم به بخشی از نوشته نادر ابراهیمی در مورد مهدی اخوان:
در آن روزگار غمشاران،که شبه روشنفکران را بلاهت بی وطنی،گریبان گرفته بود،در آن روزگاران که می گفتند میهن ، واژه ای ست کودکانه،خوب برای بچه های مدرسه،خوب برای عقب ماندگان،خوب برای آنان که تاریخ نمی دانند و روند تدریجی از میان رفتن واژه های مندرسی چون وطن را نمی شناسند و نمی دانند...در آن روزگار مهدی اخوان از نوادر بود،که نه فقط عاشق وطن بود،که این عشق را،عشق قدیمی و کهنه را تبلیغ هم می کرد،تعلیم هم می داد و با این عشق بود که های های می گریست.
در آن روزگار غمباران که شبه روشنفکری،بی وطنی را کسوت جهان وطنی پو شانده بود، و میهن را واژه ای ارتجاعی قلمداد می کرد،آنکس که در آن زمان،از وطن،به غیرت و تعصب سخن می گفت،زنده ماناد که مهدی اخوان بود.
در روزگار الواطی روح،آنکس که زیر بیرق غیرت و همت خویش خیمه زد و با شمشیر آخته کلام،تشنه لب،در برهوت سوزان،بر مغز نگره پردازان خیانت پیشه بی وطن کوبید،نامش زنده ماناد که او مهدی اخوان بود.
اما این اخوان خوب،همیشه خوب،برای ابد خوب،البته مشکل کوچکی هم دارد...
در نوشته های بعدیم به این مشکل اخوان در عشق وطن از دید ابراهیمی بیشتر خواهم پرداخت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر