گمان می بردی که اندیشه را بتوان در بند کشید؟ بتوان محدود کرد؟بتوان در چهاردیواری پوسیده تاریک خانه های ذهن آنرا مصلوب کرد و بر چهار میخ کشید؟چهره را از این خون گلگون کردن بس دیدنی است.
میشد صدا را خفه کرد،فریاد را خفه کرد،کتاب را سوزاند،پای را شکست،سر را بر دار کرد،چشم را کور کرد،اما اندیشه سوزی دیده بودی هرگز؟هرگز بر پیکر اندیشه که بر سر دار می رقصد گریسته بودی؟هرگز صدای نعره های گوش خراشش را از اعماق تاریک خانه ها شنیده بودی؟
می دانم که نمی فهمی چه حالی است اینکه اندیشه را خودمان به عادت دیگر محدودیتهامان ،به رسم سر سپردن به پستی ،آنگونه از ریشه بزنیم که توان بالیدنش نباشد.
اندیشه که سر بر لایتناهی می ساید و بر مرکب آزادی در پی مرگ و به قصد جانش می تازد و از دهلیزهای محدودیت سبکبارانه می جهد اینک اینجا بین که چون پیری عصاکش،هراسان از چاله ها،بر کورسوی چراغ غبارگرفته ی رو به خاموشی دست می یازد که به کلبه محقر خود در اعماق پستی برساند این پیکر فرتوت را و دمی در رویای جوانی بیاساید،پیرمرد نمی داند که کرم انداخته است،پیرمرد نمی داند که چه بسیار ترحم برانگیز است.
افسوس که در این دره پستی،هزاران هزار پیرمرد فرتوت در آیند و روندند و نمی دانند که مایه شرم آن جوانانند.
صدایی دیگر آمد؟گوش کن...
گویی پیکری کرم افتاده را زوال و نیستی به دندان کشید
به ترحمش لحظه ای سکوت کنیم!
بیندیشیم...بیندیشیم...بیندیشیم؟!!!
اندیشه؟!!!
آه از این قلب که جز درد در آن چیزی نیست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر