چشم در چشم مرا می نگریستند،نگاهشان کردم،نه!مرا نمی دیدند،مطمئن بودم که نمی دیدند،من حالت چهره ها را وقتی که محو تماشایند خوب می شناسم،من اغلب با چشمها حرف می زنم،عشق می ورزم،متنفر می شوم،اما هیچگاه بی تفاوتی را به چشمانم نیاموختم،هرگز در ورای صورت کسی در پی چیز دیگری نبوده ام جز خود او،گرچه بارها و بارها ناپیدای دوری نگاهم را می رباید و چشم بر زمین دوخته،سرک می کشم و نقب می زنم.
چشم در چشم مرا می نگریستند ،صدایشان کردم،گرچه خفتگان را هرگز صَلا نمی دهم،چه خفته باشند و چه خود را به خواب زده باشند،چون آنکس که خود را به خواب زده،بیدار کردنش محال است و با خفتگان واقعی نیز مرا کاری نیست،ولی اینبار صدایشان کردم،برسم شکستن عادتها،کنار گذاشتن قانونها،در لحظه ای که گمان می بری شاید ارزشش را دارد،گفتند که مرا می نگرند ولی به خدا سوگند که مرا نمی دیدند،شرمم آمد از اینکه ندا دادمشان،احساس کردم سبک شده ام.
چشم در چشم مرا می نگریستند،گوش سپردم،به زمزمه هاشان،به خنده هاشان، به حرفهاشان،مطمئن شدم که مرا نمی نگرند،من ندای دهانی را که به چهره یک دوست می نگرد خوب می شناسم،من خطوط چهره ها را در گاهِ نگریستن یک دوست خوب می دانم،آنان مرا نمی دیدند گرچه چشم در چشم مرا می نگریستند.
لحظه ای بر خود لرزیدم،آنان مرا نمی شناختند؟من که صدها بار چشم در چشم با آنان سخن گفته بودم،من که نگین درخشان دوستی بر دست نشانده بودم،من که دوستی را به خیال خود تمام کرده بودم،محبت را،علاقه را،من که در این میانه برهنه برهنه شده بودم،به خیال خود بهترین صحنه شده بودم.
آنان مرا نمی شناختند،چشم در چشم مرا می نگریستند و نمی شناختند،من نگاههای خیره شده به یک آشنا را بسیار خوب می شناسم،نه!مطمئنم که مرا نمی شناختند.
چطور ممکن بود،جایی خطا کرده بودم،لغزیده بودم،شاید بخاطر آن دوران که نگریستن به آینه پل ارتباطی میان من و من بود ،عادت کرده بودم که خیره نگاه کنم و خیره نگاه شوم، چشمم کور شود اگر اینبار اینگونه خیره کسی را نگاه کنم، اگر دگرباراینگونه نایافته ها را در ورای این صورتها و صورتکها بجویم،من جز در سیلان هوا،جز در سیاهی شب،در اشکباران غروب،در خشم موجهای دریا،در صلابت صخره های موج شکن،در ملایمت شن های ساحل،در غربت باران،در سوزندگی خورشید چیزی را دنبال نمی کنم،من اینان را می جویم چون می یابم از درونشان آنچه را از ذاتشان انتظار می کشم،من از باران،گرما نمی خواهم،از طوفان نوازش نمی طلبم،از صخره تسلیم شدن نمی پذیرم،در موج جز فرود و فنا نمی یابم.
چشم برگرفتم ،سنگینی نگاهم را بر دوش خود افکندم،بر روح خود،درون را نگریستم،در درون موجها را دیدم،صخره بندها را،خورشید را،باران را،شنزار را،بر وسعت بی کران دریا نظاره کردم تا لرزشی مطبوع سراسر وجودم را فرا گیرد،و آنکاه بر خورشید نگریستم،زیراکه ندایی درونم می پیچید که:"نگاهت هرگز خانه غم مباد،اگرت آبی در چشم است خورشید را بهانه کن که کرکسها چون شکسنه ات بینند،جانت را می درند."
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر