۱۳۸۲ مرداد ۸, چهارشنبه


بازخوانی Post-وار یک نوشتار (به جای ترجمه ی Schism )

Schism یعنی شقاق و دودستگی. دریافت دودستگی برآمده از توجه به یگانگی است. Schism برخاسته از دراندیشیدن یگانگی در بیشگانگی است.

I know the pieces fit
سخن بر سر دانشی است از پارگی پاره ها. پاره هایی از "دو" تن. در نماآهنگ هم تنها دو تن را می بینیم، یکی دیگری را به در می آورد، باژگونه از پا. و با سر ( واپسین اندام برکشیده شده از ناجهان زیرین) دایره ای می سازد. حلقه ی حقیقت! پاره های دو تن، هرچند دو تن پیش نیستند، اما پاره های شان مد نظر است. Schism از Schism فراتر می رود. "از به هم پیوستن پاره ها آگاه ام چون گاهِ پارگی شان را نظاره کردم"، ارتباط یعنی پیوند دو جدا. جداگانگی کم اندیشیده شده! پس ارتباط را نیاندیشیده ایم! بنیاد ارتباط بر تفاوت و جداگانگی، بر بیگانگی شالودین پاره ها استوار است. Fundamental differing. دو تنِ دیگرگون. یکی با ریشه هایی سرخ بر سر و دیگری نه. در آستانه ی کاخ نوساز رابطه، قصدی می زید که ساز دو سوی رابطه ، ساز دو دلدار را می نوازد؛ اما چون گاهِ کوک کردن این ساز، گاهِ آزمون کردن رابطه فرا رسد، این قصد، گُلِ دل-خواست می پژمرد، فرو می ریزد: ِDisintegrating as it goes testing our communication . در هر ارتباط، نخست آتشی فضای تهینای دو سوی رابطه (دو تنها) را می گدازد، اخگر، قطره، بخار؛ چگالیِ بخار، پوچی و یاوگی آن فضا را در ظاهر پر می کند، نورِ آتش بخار-ساز به ظاهر به بی-رنگی آن یاوه گی رنگ می زند؛ تنهایی محو می شود...اما! هُش! همین بخار-آتش ِ فریفتار است که رخصت دراندیشیدن به آن فضای خالی، تهی و بی معنا که در سرآغازین گام های هر رابطه ادراک می شود را نمی دهد. دراندیشیدن به آن فضا، سبب محو شدن اش می شود. اندیشه تهیینایی را نیست می کند. درنگیدن به آن فضا، فریب را، نیرنگ ناخواسته را که در بسگانه ی رابطه ها نمودار است (برای چشمان تیز ما)، می تاراند. با رماندن کلاغ ها، کبوتران به آشیانه بازمی گردد...


I know the pieces fit
... در پژمردن گل دوستی، انگشت نکوهش به سوی مقابل، به سوی آن دیگری یازیده می شود. خطاکار اوست، همیشه اوست که نمی فهمد. یا همیشه ماییم که فهمیده نمی شویم... همیشه دیگران کژفهم-اند... اما همین اشارت لرزیده-کوشک ارتباط را "وی ر ا ن" می کند. کیست که چنین ویرانه ای را دریابد؟ کیست که به هم اش آورد؟ کیست که انگشت را به سوی خویش گرداند؟ کیست که ارتباط را بازدریابد. دیگربار، نوبار، نویابد اش، بباید-اش... گلبرگ ها آرام آرام از لا به لای انگشتان مان می بارند...
با آزمودن هر پیوند، نو-پایه های لرزان آن کوشک را می لرزانیم. Testing our communication. اما یا باید این لرزانگی را تاب آورد یا بر کوشکی با پایه هایی سست و پوشالین، به ظاهر دوستانه سکنا گزید. {از آن گونه رابطه های شیرین، به رنگ صورتی. آن گونه های آسان-گیر و خندان و چاق و سفید و ناپخته و شتابناک، آن گونه های گذرا. دوستی زن با زن... نوجوانانه و سطحی...}


That poetry
آن شعر. شعری زاییده از زهدان هزارتوی گفت-وگوی ناب. :Cautio زیست-مایه ی هر دوستی ناب فهمیده شدن گفت-و-گو است. در گفت-وگو، دو دوست، دوستی را کشتی می گیرند ، تروتازه اش می کنند. گفت-وگو ورزش دوستی است. گفت-وگوی بی پایان و سکوت-منش که در آن واژگان در آوایی بی صدا می رقصند. گفت-وگوی پیچیده و همیشه ناگفته ی دو دوست راست. دلداران در این پیچیدگی و ناسازوارگی زیبایی را زیست می کنند. این شعر را بی پایان و بی قافیه بسراییم... (هیچ رقص واژگان را در سکوت یک "باهمیِ" ناب دیده اید؟ نه؟! پس دوستی نداشته اید؛ چون شاعران دوستی در سکوت می سرایند)

I know the pieces fit
خطری در درنگیدن و بازاندیشی هر رابطه ای نهفته. چونان که به رابطه می اندیشیم، رخنمود خطر پاره شدن آن رشته ی خام دوستی نیاندیشیده (=ناپخته) را پذیرایی می کنیم. و تنها و تنها همین پذیرایی ، همین خطرکردن است که از رابطه، دوستی را برمی کشاند. تنوری داغ داغ که سفیدی را سرخ می کند.

... ... ...

و اما نوشته ای که باید در معنایی "دریدا"یی نوشته شود:
Cold silence has a tendency to atrophy any sense of compassion,
Between Supposed lovers
یعنی ... پس... یا... و سکوت؛ چیست؟! این بنیاد ِبی بنیاد هر رابطه ی ناب. پیوندگاه ماهیچه ی هر رابطه... و یا نه! برعکس خواستی است که از توانش اخگر رابطه می کاهد!!! سکوت خود پاسخ می دهد...
بی شک سکوت، دوستی دوستان گمانشی وعشق ِدلشدگانِ سطحی را نزار می کند، گرمای اش را سرد می کند... ففف... دود و خاکستر و بوی پلاستیک سوخته. سکوت در رابطه ی ناب، گویای بی گفتار است؛ در رابطه ی سطحی اما، خوره ی اندرونه ی شکرین مترسک رابطه ی دو فریب-خورده ی بیچاره است...


I know the pieces fit
می دانم که پاره ها همجوراند، چون جدایی شان را نظاره گر بودم... می دانم که تکه ها پیوند خواهند یافت، چون پارگی شان را دیده ام ... این دانش را می دانم: دانشی (درونیافتی) بزرگ و برین ؛ دانشی والا که به امید-به-محال (absurd) کیرکگاردی میل می کند ؛ دانشی که باید به زبانی گنگ "امید-به-سوی-دوستی" اش نامید!!!

Schism نمونه ای از والایی آوا و معناست. والایی در ارتباط که در آن زیبایی میرا فدای فرارونگی مانا می شود... خشکی و سردی آهنگ، سبب می شود تا شنونده ی مریض فرار کند. در اینجا متن موسیقی همچون هر نوشتار ناب، شنونده اش را برمی گزیند. نیوشندگان Schism بی-جنس اند! زیبا و بزرگ، زنده و شاد-اند. نیوشندگان Lateralus که بی شک از tool فرازین تر و ناب تر است (و آیا همیشه این گونه نیست که اثر از آفریننده اش پیش تر می رود؟)، همانا همپیالگان و هم-رازانی اند آلوده به ژکانگی. پس درود! درباره ی Schism باید سرود...

Schism از Schism فراتر می رود ، چون از ارتباط، از نیاندیشیده ترین های جهانِ بی اندیشه ی امروزی سخن می گوید. Schism نوشتاری است که از گفتار ِ موسیقی فراتر می رود. درنگیدن بر موسیقی نوشتاری Lateralus راندن بر آذرخش اندیشناکِ ابرهای بارورِ سپهر اندیشه است.





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر