-به چهره يِِ پيامبر چشم مي دوزد و نه به دستانش به چشمانِ سرخش . ظرف و مظروف را پس مي زند و او را در آغوش مي كشد ، او را و تجربه هاي تنهائيش .« پيامبر در صحنه » را به بي-خود-تشنگان وامي گذارد و به غارِ تنهاييِ و خود - آيي پيامبرش بر مي شود و پيام را بي واسطه چون كامي از دهان دوشيزه يِ وحي مي خواهد . عشقش ريشه در “ ايمان” دارد ايماني خونين و بس بزرگ به واژيده ناشده گاه هايِ پسين شيداييِ آبستن گاههايِ مكاشفه و رازبازي… ممم. پيامبر براي او نمونه ايست از يك به خدايي رسيده ، خود-آيي . بعثت را جشن نمي گيرد مي زيد – مي شود. با ابراهيم هر لحظه و نفس به نفس گام برمي دارد تا قربان گاهِ حتي ارزش هايِ والايش تا حتي خطر كردن ِبهين داشته هايش ، در راه داشتِ مفهومي كه شايد نداردش - ايمان .
-دين داري و نه انتساب دانسته هايي موروثي و جامد به نام دين و خو كردن به اخلاق-عرفياتي ناخوش-خواستگاه و بي ريشه ، آنجا كه با فرديت ، كلنجارهاي ذهني و دروني ، وظيفه در قبال خويشتن و راندن انسان به تنهايي و خموش گاههايِ « خود و خدا » هم فصل مي افتد، اصيل تر است . اما رنجا از دينِ اسيرِ صفات و شعائر و واقعيات و فقهيات و جماعات ، دينِ بودار عمله پرور و چوپان ساز و سرشكن!
- آنان كه تا رو پود خدا مي بافند بر دارِ«دين» خداسازن و خداجويان بي خود- آن از دين چه مي خواهند؟ نمي دانند ! سفارش شده اند به دين داري ، كورانه طريق بنده يِ خوب خدا بودن مي سپرند .خدا را بر « دار » مي كشند ! كدام خدا ؟ هه هه ،هر كه سفته يِ بيشتري داد .
-خوار مي داريم قماشي را كه جهان-بينشي سومين ( جهان-نسل!) دارند مشحون از اطلاق و يقين و گوش هايي كه به عقيده و ايمان همانقدر شنوا و فهميدند كه به اذان نجوا-كوب شده يِ نوزادي . گوسفنداني اند عادتمندِ چريدنِ پاسخ هايي ( قالب- جزم – زنجير – عقيده ! … اَه) محصول افيون كده يِ خنياگرانِ گله – پيشكارانِ شكسته سرِ چوپانان.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر