۱۳۸۲ تیر ۲۸, شنبه

عجیب جولان می دهی و در پی هر تک لحظه ناب سرک می کشی و نقب می زنی و برهم می زنی این خانه پر رفت و آمد را.
عجیب شده ای بخشی از بودنم،بخشی از لحظه های نابِ تنهایی که اندیشه را تاخت و تاز و پرش ،جانی دوباره می بخشد.
عجیب جلا می دهی آینه زنگار گرفته دل را ،رونق می دهی بازار بی مشتری اشک را،این زلال پاکِ چشمه ی دل را.
عجیب ناگه دریچه این سیل بند می گشایی و کشتزار تشنه درون را سیراب می کنی که هیچم محتاج چاهکنهای این دیار نمی کنی،محتاج سدبانان.
عجیب چنگ بر تار دل می زنی و دَم در نی عقلانیت و اندیشه می دهی که عریان می کنی این قامت را،خلع سلاح می کنی نقش و نگار خنده را بر مُلکِ سخن.
عجیب جرعه جرعه از شرابت که به قدمت تاریخ است و به رنگِ تار و پود نخنمای دلمان، در جام گِلین وجودمان می ریزی و ما را به اقامت در میخانه ات مجبور می سازی که گامهای مستانه مان را تاب پیمودن راه نیست و چشمان را تاب دیدن چهره های زرد و بی رنگ نیست.
عجیب بجای رفع عطش پس از مستی ،آتش در وجودمان می افکنی و ما را در حسرت لمس خُنَکای جامی نگاه می داری.
عجیب نعره می کشی و سیاه مست،ناخن بر دیوار می سایی وچون که به وجد می آییم،به رقص می آییم،انگشت اشاره بر بینی می سایی که سکوت!
عجیب که بی سپاه می آیی و شبیخون می زنی و هلهله می کشی و تیغ در هوا می چرخانی و خیمه آتش می زنی و فاتحانه به تماشا می نشینی و اشک می ریزی!
عجیب مرز میان منطق و احساس ،اندیشه و عاطفه را در می نوردی و مرا در میان طیفی از رنگها رها می سازی.
عجیب می آیی و عجیب گام پس می کشی،عجیب زخمه می زنی و در آنی مرهم می نهی،عجیب نعره می زنی و سکوت می طلبی،عجیب گرچه برهنه ام می کنی اما در مقابل دیگران احساس حجابی تو در تو می کنم،عجیب کر می کنی و به دنبالش به شنیدن می خوانی.
این جام اشک ماست که دور می گردانی،برسان که جز ما کسی را تاب تلخی و مستیش نیست.




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر