۱۳۸۲ مرداد ۲۵, شنبه

حقیقتِ مرد هزارساله

دو گرگ به بالن که گرمی زرتاب ابرهای پسینگاهی را می شکافت می نگریستند. غروب بود، اما نه غروبی دلگیر که دلفزا! مردهزارساله امروز برای واپسین بار با دو گرگ سخن گفته بود و چه پُر و بزرگ و چه بسنده. سپس بدرود... دو گرگ آموخته بودند که بر جدایی اشک نریزند؛ آموزه ی مرد این بود که باید رنج هر جدایی بزرگ را به جان خرید تا به وصال بزرگتر رسید. و این جدایی، بزرگ بود اما دو گرگ به وجود بزرگ"تر"-اش تردید داشتند...!

- از همان دیدار نخست می دانستم که سخت خوگر-اش خواهیم شد!
- چگونه؟ مگر می توانستی به چشمان ش خیره شوی!
- یکبار خواست که به چشمان اش خیره شوم.... و در این خیرگی چه گویا-نا-گفته هایی که به من نگفت
- و فردای آن روز ، تا شامگاه از ضعف در کمینگاه آرمیدی!
- ... شاید از شگفتی! از ترس از این که نتوانم "سخن" اش را پاس دارم. از کمی گنجایش حقیقت-پذیری ام.. اگر ضعف اش می نامند. بادا تا همیشه دیگران ام چنان بزرگ باشند که هماره آن ضعف را زیست کنم.
- خهی!
- بزرگ بود!
- و سخت!
- و خوب!
- و تاب ناوردنی!
- و خوب!
- بله... و خوب!

دو گرگ به هم نگریستند و لبخند زدند. پیش از معاشرت با مرد، هرگز معنای نگریستن را نمی دانستند؛ و معنای لبخند را نیز. آموخته بودند که باید نا-انسانی خندید. مرد از فژاگینی و پلشتی نمایه های فرسوده ی روابط انسانی با آنها بسیار گفته بود و از خنده و اینکه چگونه باید خندید!
پس خندیدند!
مردی بود هزارساله که هزار سال زیسته بود. هزارسال سفرکرده بود. هزار سال آدم دیده بود. هزار سال، ساعت شمرده بود. هزار سال خورده بود. هزار سال خفته بود.هزار سال اندیشیده بود. و حال زندگی جز خستگی چیزی برای اش نداشت.
خسته از تکرارِ اندیشه...
دیگر به چیزی نمی اندیشید مگر اینکه همدمانی بیابد از خزنده و آدمزاد و پرنده و دیوزاد که گنجایش "داشتن" حقیقتی(؟!) که یکه-میوه ی زندگی هزاره ای اش بود را داشته باشند.
خسته از حمالی حقیقت...
نیافته بود این گنجایش را. هیچ کس را تاب باور حقیقت اش نبود. بیشینگان کهنه اش می خوانند؛ اندکانی هم که به او می گراییدند به سادگی حقیقت اش شک می کردند! به خود می گفت شاید همه باید چونان من، هزارسال بزیند و خسته شوند.هزارسال بسگالند و فسرده شوند تا بدانند که حقیقت...
حرف را برید مگرکه باد بشنود! می دانست که اگر باد، حقیقت اش را دریابد؛ چه بسا به توفان اش بالن او را باژگون کند؛ همان سان که یکبار کشتی همدردی اش از گندگی دریای انبوهگی، رو به پوسیدگی گذاشته بود.
خسته از خستگی...

- کجا رفت؟
- چیزی نگفت؟

دو گرگ به امانتی که مرد هزار ساله برای شان به جا گذاشته بود خیره شدند: چهار سنگ کبود-رنگ.

- باز می گردد؟
- نمی دانم!

حُرم غروب از پختگی رخسار هزاره ای مرد شرم می کرد. مرد به پایین نگریست و بر دو جانور لبخند زد. همدمان خوبی بودند...

دیوباد پسینگاهی بر سوگواری اشکین دو گرگ توفید. حقیقت همچنان بر سنگ های تراشیده، انتظار یک "دریابنده"ی بزرگ را می کشید تا دوشیزگی اش را که روزگارانِ دراز آدمیان در خیال (و تنها در خیال) می ربودند-اش ،با خیالی آسوده به پاسداری حقیقی هدیه کند...



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر