متن-آوازی ژکانیده از Mourning beloveth
Narcissistic Funeral
خاکسپاری خودشیفته وار
شکفته-رگان ام شکافته اند
و شفق را به کهنه-عهدهای خونین ام، رنگ زده اند
آیا چیزی هست که چنین جهان پندارینی را، چنین باکره ی ناپرماسیده ای را دریابد؟
نه... هیچ...
در طلوع ماه، غروب را خواب دیدم
و در این خواب بسا پندارها را شکاریدم،
به چنگ شان آوردم پیش از آنکه بگریزند و درییلاق ِ خشکیده ام، دغا بچکانند
در این رویا این گونه شکارگری ام، فریب را شکارید
رخسار مرگ؟! آیا چهره ی عاشق ام چنین است؟
وه از این منظره! پس-نشستم...
آن شورهای گساریده
آن شورهای بی-صدا از زندان قاب های خسته رمیدند تا به بهشت های پوچ فردا یورش برند
بوی مات سپیده دم دماغ ام را دلزده کرده،
بوی گزنده ی آفتابی افروخته، امید را از آن لبان ساکت سترده
در نخستین غنچه ی زندگی، چیزی آزارگرانه می زید
در درون می گرید و به سرسراهای تُرد گورستان متروک ناخن می کشد
باید-ام نورچشمان را بر دهشت ساخته ات ببارانم؟
یا که روی برتابم و ابرها را خیرگی کنم؟
سرد و دلگیر
لحظات بی رنجی در قاب خاطره ای کهنه شادمانه بازی می کنند
و زلالی شب، نمودار آرامش آرامنده ی این خاطرات
چشته ی تلخی! نه! شیرین!
باری چه شیرین است آن تلخی که پندار خاکسپاری خودشیفته وار-ام را به جادو می سازد
خواب ام را می رباید
خواب خودشیفته گون ام را می طَرد،
چه شیرین است این تلخی!
این جهان بی-کلام تا کرانه ی نومیدی خون چکان است
مگر تا در این همگان-کُشی به پایان اش رسد
اما چه سود... وامی ماند...
آرامش رنگین همان کوه پنهانی است که دیری ست روی از چشمانِ تیز درکشیده
سرانجام اما، وامی پاشد و تکه-تکه بر ما فرومی ریزد
می بایاند تا به گوشه ای بگریزیم
آرامش رنگین چنین می کند...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر