۱۳۸۲ مرداد ۲۹, چهارشنبه

دوستی:
چه باید بدهد و چه باید بستاند؟چه بیافزاید و چه بکاهد؟کجا زخمه زند و کجا مرهم نهد؟کجا بخنداند و کجا بگریاند؟
دوستی نیز گویی چون متاعهای دیگر این آشفته بازار رو به زوال می رود،رو به ماکت بازی و ماکت سازی،دیگر در درون این قصرهای مجلل و زیبا،افسانه ای خوش برای روایت وجود ندارد،آدمی آمیخته شده با شتاب مدرنیته و زندگی ، دوستی را نیز چون مُسَکِنی در گاههای کوفتگی می بلعد و به خواب خوش و رویای خماری می اندیشد که بهوش بودن برای او یعنی درآمیختن با زندگی و مشکلات،مواجه شدن با واقعیات ،لذا برای او دوستی باید چیزی باشد که او را از چنین محیطی دور سازد،او را تخدیر کند و به گاهِ لذتهای سطحی برساند،دوستی باید چیزی باشد برایش برای گریز از تنهایی(ر.ک .آرشیو)،برای فرار از خود و حماقتهای خود که برای انسان همواره داشتن یک همگام(در هر مسیری)نیرویی محرک و جلوبرنده است و افسوس که آنان این نیروی محرک را در راه سقوط می خواهند نه صعود.
دوستی را به خیال خود چون گیاهی برای مصرف خود اصلاح نژاد کرده اند،آنچه مانده تنها خوشیهای زاییده دوستی است،تنها خنده ها و تمجیدها و گریزها،و اما مهمترین جنبه های آنرا،با سموم دفع حقیقت و واقعیت!از میان برداشته اند،تن پوشی بس بیقواره بر آن پوشانده اند به این خیال که برهنگیش علاج کنند که همواره به حجاب گرفتن توصیه شده اند!
آن رابطه ای که بگریاند و بسوزاند،که ویرا ن کند و از نو اندیشه ساختن بپروراند،که چشمان بی نورشان را جلایی بخشد،که قامت کاهلشان را در اثر نرمش دردناک سازد،چون هلاهل خطرناک می دانند،چون کودکانی که از نوشیدن شربت سینه،بدلیل تلخ بودنش گریزانند،و افسوس که اینان را خدایی باید چکاننده این شربت تلخ در کامشان و آنان این خدا را حتما "ابلیس" خواهند خواند و خواهند راند و برای راندنش به قبله دوست نماز خواهند برد.
و اما این دوستی آنگاه که با واژه صمیمیت (از نوع انبوهه) درآمیزد طرفه معجونی می شود چشیدنی!صمیمیت نیز از آن واژه هاست که باید در این آشفته بازار تعریف گردند،از آن مفاهیمی که به مرور زمان بدست انبوهه لوث شده،چهره اش ژرف خراشیده شده،صمیمیت نیز از آن تن پوشهای بس بیقواره که ناز شست خیاط جامعه سومی است بر عریانی تن پوشانده که اینجا همه به حجاب گرفتن توصیه شده اند،خواه گشاد و بی قواره خواه تیره و دلمرده.
صمیمیت را در کجا خواهی یافت؟در آن بالماسکه های آنچنانی که بسته به میزبان،ماسک بر چهره می نشیند و بازی آغاز می گردد،در آن هیاهوهای خنده و خوشی که چیزی از اندیشیدن و نو شدن نمی ماند،در آن بازار که همواره باید طلب کنی:این را بده!آن یکی را!این را عوض کن!و تو می دانی که با چنین ترکیبی پیش نمی روی،فرو می روی.
صمیمیت نه اینست که هرچه بخواهی طلب کنی و بگیری.صمیمیت در افکار موج می زند،چون از دهان بیرون آید سریع اکسید می شود،له می شود،به چرب زبانی و تملق و خودنمایی آغشته می گردد،با مراعاتها و تعارفهای دوستانه درمی آمیزد و این آن صمیمیتی است که ژکان از آن گریزان است،اصلا این صمیمیت یکی از همان عواملی است که فلسفه ژکیدن را پدید می آورد،یادت هست؟( ژکیدن سرگذشت حرفهای نگفته است،سرگذشت تنهایی در میان انبوه انسانها که چاره ای نمی گذارد جز ژکیدن، سرگذشت فریادهایی است که بیرون نیامده در گلو خفه کرده ای یا کرده اند)صمیمیتی که تو را در میان انبوهی،تنها می کند و اینک تویی که در درون فریاد می کشی.
صمیمیت انبوهه یعنی تکرار،تکرار لحظات با هم بودن،لحظات با هم خوش گذراندن،انبوهه هرچه بیشتر به چشمانش آید بیشتر با آن صمیمی است،و این نوزاد معیوب حاصل نطفه ای بیمارگون است:دوستی های انبوهه،دوستی های بی پایبست،دوستی های برآمده از دل معیارهایی کشکی.از آنجا که خود نمی اندیشند،اندیشدیدن را در طرف مقابل چندان به قضاوت و ارزش گذاری نمی نشینند،برایشان فقط ظاهری خوشایند،با زبانی خوشایند کافیست،و این زنجیره همچنان ادامه دارد،نطفه بیمار گون حاصل جفتی بیمار :رحمی چرکین که همان جامعه سومین است و مردی عقیم و بیمار که همان سنجه های معیوب انبوهه است.
و وای بر نوزادی که زاییده چنین شرایطی است.عجبا که این نوزاد بسیار عزیز و دردانه انبوهه است.




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر