۱۳۸۲ شهریور ۲۵, سه‌شنبه

اندیشیدن تارونی ( یا لاسیدن با نور در تاریکی) {بریده از نوشته ی "اصالت در-خود-باشندگی"}

{پاره ی نخست}


مادر، کودکِ بهانه گیر اش را به دهشت شب بیم داد؛ مگر که آرام شود. کودک در بالین مادر؛ مادری که به ترس از تاریکی آرام اش کرده، آرمیده. آرامش پس از رامشگری امر بیمناک! حال، او پس از آرام گرفتن در آغوش ترساننده اش، مجال این را یافته که به امر بیمناک که آسودن اش را سبب شده بیاندیشد. آشکاری تاریکی پس از آرامش پسا ترسی! آغوش ترساننده در این دم آرام، نو-اندیش-گاه اندیشیدن اش شده. اندیشه ای برخاسته از بیم به آغوش بیم-افکن معنا داده. آغوش معنا گرفته جای-گاه اندیشیدن راستین به امر بیمناک. در اینجا رویدادی هست که حتی مادر بیم-افکن هم نمی داند! : این که او با ترساندن، هوش کودک را به سپهر اندیشه ای بکر گشوده کرده. اما، مادر نمی فهمد (او به غریزه بیمی افکنده، بی آنکه امر بیمناک را اندیشه کرده باشد) و کودک بی-هوش هم چنان از پستان این بی خبر خوراک می گیرد. پس... {استعاره ای برای ظریفان!}

برای عقل برنامه ریز، اندیشیدن به تارون سخت است. تاریکی از این عقل حسابگر که در کار شاکله سازی و نظام پردازی است، می رمد. می گریزد تا به "آن-جا" رود: جایی که سوداندیشی را هنوز تعریف نکرده اند. عقل، تاریکی را همچون "نا-بودی روشنایی" درک می کند. روشنایی یعنی "بودن"ِ نوری که در پرتو اش هستندگان حاضر می شوند. در نور پروانه زاده می شود، می هستد و می میرد. زندگی، کل "پویندگی"هایی که معنای زندگی را برای زیندگان می سازد در نور هویدا می شود. در شب اما، تو گویی این زندگی، این آمد-و-شدها و گریزها و نگاه ها و پویندگی ها به خواب می روند. پروانه ی بی رنگ شده برای مایی که او را تنها به رنگ اش می بینیم، می میرد. ما با رنگ زنده ایم! تاریکی به انگارشِ زیندگان رنگ-بین، رنگ مرگ می زند. اما جغد پروانه را زیبا می بیند. او در شب می زید، شکار می کند و می سراید. شب را زیست می کند. دیوانگان و شوریدگان و مؤمنان و خفاشان و عاشقان و عالمان هم همه چنین اند. تمام آنانی که در شب می زایند و زهدان آفریننده شان به نطفه ی روشنایی نور بی نیاز است چنین اند! شب پره ها... شب تاریک است؛ نه سیاه. در سیاه، در سیاه-رنگی، صورت و برونه ی ماده ی چیزها، رنگ می گیرند. این سان ایده می تباهد و درونه ی راستین ِ چیز، از این تباهیدگی کناره می گیرد. پنهانی ایده در جبر رنگ. ایده بازنمایی نمی شود، بلکه تصویر چیز به انگار کشیده می شود؛ و در این تصویربازی است که حقیقت، پوشیدگی می کند. تاریکی بر خلاف سیاهی، ایده را نمی تباهد و برونه را همان گونه که هست، داشت می کند.چیز در زمینه ی تارون، می نشیند تا چیزی تاریک شود. سیاهی چیز را از آن خود کرد؛ تارونی اما، همراه با چیز شد. تارونی در اینجا پاسدار اصل فردانیت است. چیز، در این پاسداری است که با نگاهداشت "از-آنِ خود-بودگی" اش به خدمت کلیت تاریک در می آید. چیز در این خدمت می هستد.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر