<<شکاریده ها >>
پس از 1 و2 و3
معنای ژکیدن: ژکیدن یعنی از-خود-رمیدن، از-خود-به در-شدن به واسطه ی زبان آوری. ژکان ایده ی زبان را به روش خاص خود، با ژکیدن، تحقق می بخشد. {برای کسانی که ژکیدن را با غرزدن یکی دانسته اند}
اخخخ. بازهم واقعیت ؟ بازنمودی از چیزهایی که آدمی می سگالد با عقل صورتی خود به ادراک شان می کشاند، در حالی که تنها آنها را از چندگانگی و رنگارنگیِ راستین شان، از حقیقت عقل-گریزشان دور می کند. واقعیت: دست ساز ترین چیز انسانی.
بزرگ ترین و پنهان ترین بیماری انسان: سلطه-جویی او بر چیزها، از آنِ خود خواستن احساس در رابطه با نزدیک ترن همدمان! چیزها هرگز آنگونه که هستند نزد او آشکار نمی شوند واو دیر یا زود از چیزهایی که بوی او را گرفته اند، خسته می شود.
می ستایند-اش و می گویند:" به! چه بزرگ بود! خویش را فدای دیگران کرد."
چه ابلهانه! او خود را فدای باور-اش کرد ؛ نه! حتی شاید فدای ماندگاری نام اش!!!)
احشامِ چهره ی فیلسوف فشرده شده. بمثل شوپنهاور و ویتگنشتاین: چشمان ریز، بینی راست و رومی ، لبان کوچک و کم-گوشت و مثلث کوچکی که این چشمان، بینی و دهان را محیط می کند، مثلثی که کمی ارتفاع اش سبب شده تا آن پیشانی بزرگ / مغز بزرگ سطح بزرگی از چهره را از . پیشانی پهن، پهنه ای که مجال را برای زورآوری نیروهای مغزانی به دست می دهد. برعکس، یک روحانی، چهره ای گشاده دارد، او کمتر می اندیشد و بیشتر توکل می کند، زار می زند و بالا می رود... مغناطیس لاهوتی موجب درازی ارتفاع مثلث اش می شود! پهنه ای کم پهنا! تبارک الله بر این چهره ی نورانی که نیازی به مغز اش نیست!!!
ایرانی چه می کند؟ او آدمیان را به دو دسته بخش می کند: ستمدیدگان رنج دیده ای که همیشه در پی آزادی اند و بیدادگرانی که فقیرخوار و خوش اند! در این روشِ طبقه-بندی که بسی به سیاست های سیاسی-اقتصادی مان مانند است، شاید بتوان رگه های مذهبی (مستعف-ظالم) و ملی(رعیت-شاه) را یافت. ایرانی از هر جهت مستعد بیماری است. او از پشت عینکی تک-رنگ به جهان اش می نگرد...
باید ساختمان اندیشگون مان را با واژهای بزرگ و تازه همیشه نو نگه داریم، چونان که جامه های نو اندام نابهنجار زن را زیبا می کند؛ یا از این بیشتر آنها را از افسردگی می رهاند.
بیایید تا بهلیم، مقلدان سبک، اندکی از رو-برداری لذت برند، از اندرونه که نمی توان نسخه گرفت!
نه! اشتباه نکنید! حد وسطی نیست! یا از انسانکِ انبوهه اید یا نه!
دشمن آزادی چیست؟ خودِ آزادی!
تا زمانی که فرد باایمان نفهمد که عقل و ایمان هم-گوهر نیستند، هرگز نمی تواند از ایمان خود لذت ببرد... از او بدتر وضع کسی است که به دلیل منطقی می خواهد بی-خدایی کند! او در سرگشتگی و بی کسی خواهد مرد! قلمروی عقل با قلمروی ایمان بس بیگانه است (ضد نیست، غیر است). ما اما، بر پلی بر فراز این دو منزل کرده ایم و این سان از هردو چشته می چشیم و هر دو را زیست می کنیم. پلی که "اندیشه" اش می خوانیم. پس بخوانید ناعالِمِ بی دینِ اندیشنده ی پارسا!
چه چیزی را از دست داده ایم: عقل پاکزادِ معصومی که می توان با آن شاد زیست. عقلی که با آن حتا می توان در طبیعی ترین ساعات هم اندیشید!
جایگزین اش: عقل ناپاکزاد افسرده ای که اندیشیدن را فراموش کرده و به جای اش به نظام سازی علمی چنگ زده؛ عقلی که برآورنده ی گران ترین فسردگی هاست: عقل علم-زده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر