چه می خواهم؟ می خواهم؟ نه! چه می انگارم؟ می انگارم؟ نه! چه می نگارم؟ ...
بازی با تو، برای تو، شادِ شاد
ای دوست! چه ابَر-گاهی است، گاهِ انگاریدن ات. می انگارم ات چون می خواهم ات. با نگاریدن می انگارم ات، با نگاریدن می خواهم ات. می نگارم ات چون خواستن ات جز به نگاریدن این انگار نمی تواند هست شود. ناخواسته خواستم ات. در آن گاهِ نا-به-گاه که انگار-نه-انگار، نگاریدنی باید بود تا حضور ات را خاطره کند، من می نگارم. گاهِ نابگاه، نگارش بی-انگاره، انگاره ی بی-نگارش ام را بپذیر!
می خواهم ات...
همیشه با هم. باهم، بی جا، بی گاه، در همین ابر-جای-گاه غریب؛ اما چه قریب! چه نزدیک! چه دور از همه، چه دور از هم-هه، دور از هم-هم-هه، از همهمه. چه دور... اما نزدیک. نزدِ یک، نزدِ یک دیگر، نزد یکدیگر، نزدیک هم. اما چه دور! این دورانزدیکی را بپذیر!
تو رازی. می اندیشم ات چونان که فربودترین رازها را به جد اندیشیده ام. من ام، اندیشینده ی پاینده ات. پای حضور ات می دهم. تو نیز با حضور پایاب اندیشیدن ام می دهی. بر باشیدن ات بر جای-گاه مان پامی فشاری تا پایندگی ات کنم. سپاس بر شکیبایی ات، بر شک ات، بر شکوه ات... بی من هیچی. چه راست! بی من هیچی، چه که خود هیچ ام. بی هیچیِ من، پایه ای نداری. باری پایایی ات بر هیچی من نشانده شده، بر نا-بودی من. بی نا-بودی من، می افتی، نا-بود می شوی. تو به مرگ من زنده ای! خوشا بر این مرگ و زندگی. هیچ ام و هیچی را با اندیشیدن ات، هیچ کرده ام. پس در این هیچی فرارون، در این همه هیچی، در این هم-هیچی، در این همه-هیچی، در همه-گیِ هیچ که در آن هیچ ها فراگرد شده اند، در این هیچی همه، این هیچی-همگی، من پویا و پایا، پاسدار حضور هیچنده ات، هیچی ات را می پایم تا که خود بپایم. پس هیچ! تنها هیچی-همگی مان را بپذیر!
می انگارم ات...
ای من! ای دوست! تو را نمی شناسانم، چراکه بس سخت شناختم ات! چه که... گفته اند که چیزی نیستی جز یک پندار، یک آرمان. چه بدفهمی چاقی! چه کسی آرمان می خواهد؟ آن کسی که بر "ایمانِ تردید-بنیاد" رشک می برد. آن کس که از دریافت اندیشه ی ناسازوار غامی است. تو ایمان منی. تو اینی: آن که در آن دم، آن-جا آن است. آنِ منی.اندیشه ام آن سان که به انگار ات می کشاند، ایمان را در رود همیشه روان ِ تردید غسل می دهد. تو تردید منی. تو دید منی. اراده ام آن سان که می خواهد ات، آن سان که در سکوت، فراخوان ات را به فریاد، پاسخ می دهد، تردیدِ بودن ات را در آرامگاه همیشه روشن ایمان،قدسی می کند.
تردید ایمان وار-ام را بپذیر!
در گرمش رنج بودن، در شوریدگی اندوهناک هستن، غنوده ام. چه که تو را دارم که غنودن غمین ام را می آسایی. از "شدت" هستن، رنج می برم، تو نیز می بری، اما رنج ام را. شوریدگی ام را می بُری. گسلنده ی تیزشِ تفتِ جان-گسل رنج بودن ام ای. همدردیم. هم-درد ایم. هم-در-ایم. در هم-ایم. در "درهمی" مان می هستیم و شاد می شویم. باهم-رنجیدن خستگی ندارد. بدا که این را تنها جوانان عاشقِ پوست-بین می فهمند! با با-هم-رنجیدن، خستگی را می خستیم و چنین هستن مان را، هستنِ بزرگ حزین مان را شاد می کنیم، شاد شاد. شادی تنها در این باهمی ِ فرخجسته حضور می یابد، شادی در یک با-دیگری حضور می یابد، نه برای من، نه برای تو، برای مای بی-من-و-تو. آری با تو شاد ام؛ با تو در رنج ام. رنج شادان ام را بپذیر!
می نگارم ات...
بی وجدان ام. با وَجدِ-آن، بی وُجدآن ام. اگر از خونگیری وجدان سخن می گویم، می خواهم تو را بنوشانم. خون ات دهم، خونی خودی، تا ببالی و بال ام دهی که بسا فرای وجدان، به وجد آیم. وجدان، با خون تازه به تارون انس می گیرد. این سان، با اندیشیدن تارون، در تو تهی می شوم. این گونه خود-تر می شوم و خود-آ. و عجب نبود که شبی، در تاریکی، خدای ام خواندی! چنان خود-آیی بی-خود، با-تو؛ خدایی برای تو. فراخوان ات را در نور، هاییدم و به آن بازی که در آن بازندگی ام را پیشتر سرشته اند، درود گفتم. بازندگی ام را در زندگیِ این بازی بپذیر!
شاد شاد برای تو...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر