۱۳۸۲ مهر ۵, شنبه

داشت دیوانه می شد،دیوانه که بود البته،قدری دهلیز دیوانگی خویش را به فریادهای دهشتناکتر می پیمود طوریکه ظاهرش اینک گواه دیوانگیش می داد،دیوانه از دیدن یک قطار،از نشستن در یک کوپه،یک کوپه چهارنفره که سه یار دیگر کم داشت(از آن یارها که دیوانگان می جویند)آنچنان به تنگ آمده بود که اینک دیوانگی عیان می نمود و عاقلان سخت از این در حیرت بودند یا بی تفاوت،هرگاه که قطار می ایستاد تا نفسی تازه کند،صدای خنده هاشان گوشش را می خراشید،دوست داشت که قطار با حرکتی ابدی،چون گهواره ای لغزان بر دو خط موازی،با صدای ترق ترقش که همه صداهای دیگر را در خود حل می کرد،تا جان جهان پیش رود.
دیوانه نعره می کشید،او به فریاد،به درونی ترین فریاد،که صدایش را تنها در" انعکاس سرد آهنگ صبور این علفهای بیابانی که می رویند و می پوسند و می خشکند و می ریزند" می توان یافت،نعره می زد،از بند چیزی می گفت،از بندهایی نامرئی بر دست و پا ،دیوانه چون مارگزیدگان به خود می پیچید،خود را لعنت می کرد که بند بر بند بندِ بدن افزوده،می گفت همان بند بندِ بدنش نیز که هرروز رعشه می گیرد و در هُرم نفسهاشان می سوزد برایش بار سنگینی است که کشیدنش نتواند.
دیوانه از" چاووشی" چیزی برایم خواند،چون طنین گریه کلمات را مثله شده بیرون می داد تنها کلماتی چند را می شنیدم:راه بی برگشت...دل تنگ...زشتان...دوست...نگاهِ مُرده...فرهادکُش...مرگ...سیلی...ترس...خسته خاطر...دلکنده...قدم...بی فرجام.
شبی از آن" شبهای طوفانی که عالم زیر و رو می شد"،از زندگی برایم گفت،از اینکه من تکرارِ تکرارم و او تکرارِ تکرار است،از ژاژخوایی برایم گفت که عادت مالوف و مرسوم موجودی است بنام جوان،از اینکه زندگی را به دو بخش تقسیم میکنند:لحظات عادی و استاندارد که باید به خوشی و بیهوده گویی بگذرد/لحظات استثنائی و خاص و البته محدود که می تواند صرف اندیشیدن شود،صرف نگریستن.برایم از قانون لحظه های بزرگ گفت و در آخر نعره زد:هیچ لحظه ای پراضطرابتر و موحش آورتر از آن لحظه که می آید نیست!
برایم از چرخه مبهم و جاودانی اندیشیدن و تنهایی گفت،برایم از طوقهای زرین بر گردن خران گفت،از خورجینهایی خالی بنام روشن فکری گفت،آفتی برای خودنمایی،از توریستها گفت که همه جا هستند،همه چیز را به لجن می کشند ،برایم از تنهایی در میان جمع گفت،چیزی از نقاب و چهره نیز گویی گفت،دیوانه وار سخن می گفت،دقیق یادم نیست.
برایم از منصور گفت و دار،از یوسف گفت و چاه،از امید گفت و خاک.
برایم کمی هم رقصید،در میان آن رقص دیوانه وار زیر لب کلماتی زمزمه می کرد:مستان...سلام...
برایم هزار شب سخن گفت،در تمام این هزار شب بر این بودم که دیوانه است و سخت مجنون و هرشب بر این اندیشه راسخ تر،اما در این هزار شب هرگز نظری سوی خود نیفکندم،در شب هزار و یکم چون بدین اندیشه رسیدم با او در میان نهادم و او با دهشتناکترین فریاد که تنها دیوانگان راست،نعره زد:
جرم این است،جرم این است...




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر