۱۳۸۲ مهر ۱۴, دوشنبه

*در من شمعی روشن کنید!مرا به آسمان بفرستید!مادر!دست بچه ات را به من بده!آیا تو خواب رنگین دیده ای؟خسته هستم.می خواهم بخوابم آقا!تو مرگ سبز می دانی چیست؟هیچ قانونی از رنگِ سبز و بوی بهار حمایت نمی کند.ورقها را دور بریزید!اینجا زلزله خواهد شد.اینجا،یک شب،ماه خواهد سوخت.جورابهای ابریشمی خواهد سوخت.در خیابان ملل ستون های عشق را از بلور بدل ساخته اند.چه فروریزنده است ایمان،چه عابر است دوستی.سلام آقا!سلام خانم!من یک کودکم.من یک فانوس تاشو هستم.در من شمعی روشن کنید!روزنامه ها لباس نایلون پوشیده اند.دایه آقا!این منم که برگشته ام.اسم اسن شهر چیست آقا؟پیراهن فروشی زمرد- اغذیه فروشی محبت- نوشیدنی موجود است.قانون دود و نور و فلز-مرغ های آویخته-سینما-فرار از جهنم-من خیس شده ام،من خیلی خسته هستم آقا.خواب...تنها خواب...بخواب هلیا،دیر است.دود دیدگانت را آزار می دهد.دیگر نگاه هیچ کس بخار پنجره ات را پاک نخواهد کرد...چشمان تو چه دارد که به شب بگوید؟
شب از من خالی است هلیا...
شب از من،و تصویر پروانه ها خالیست...
*بار دیگر شهری که دوست می داشتم- نادر ابراهیمی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر