کدامین صدا،کدامین ناله و ضجه،کدامین آهنگ،کدامین عکس و تصویر،کدامین فیلم یا کتاب می تواند حدیث زندگی ما را روایت کند؟کدامین منطق قدرت توجیح آنرا دارد؟کدامین پاداش قدرت جبران آنرا؟کدامین مرهم قدرت شفای آنرا؟کدامین حنجره قدرت فریاد آنرا؟
کدامین آرش بر قله رفیع غیرت تیر آگاهی بر کمان فهم و معرفت خواهد نهاد تا سرحد بودنمان را گسترش دهد؟تا سرحد دردهامان را کاهش دهد؟
گوشم را به کدامین صدا بسپارم تا وجودم را نخراشد؟نگاهم را به کجا بدوزم که نلرزم؟
دلم برای این کوزه قدیمی می لرزد،نگرانم،این کوزه آنقدر در زیر آفتاب له له زده که هزاران ترک برداشته،ظرفیت نگهداشتن آب را ندارد،هرگلی در آن بگذاری خشک می شود،جز گل بیابانی،جز خار و گون.
این کوزه آب می دهد،همگان می پرسند جنس خاک این کوزه چیست؟این خاک را در کجا می توان یافت؟کدامین کوزه گران نقش بر آن زده اند؟کدامین دستها آنرا شکل داده اند؟
هرچه می جوییم از جنس این خاک نمی یابیم،گویی گامهای آلوده جنس خاک را عوض کرده اند،اب دهانها حرمت آنرا شکسته اند و بارانها املاح آنرا در اعماق زمین به درختانی سپرده اند که اکنون یا خشکند یا بی تنه.
با این خاک کوزه ای درخور آنچه باید نتوان ساخت ؟آب درون آنها بوی تعفن می دهد.
کوزه گران چه؟انها شاید قدری از این خاک داشته باشند.
در اینجا دیگر کسی کوزه گری نمی داند.نسل کوزه گران منقرض شده است.
آری،جام بلورین!
ولی این مردمکان که جام بلورین نمی شناسند،مبادا جام را بشکنند،مبادا خرده هایش در پاهاشان برود،در چشمهاشان،مبادا برخی چهره کریه خود را در آن ببینند؟
پس چه کنیم؟
به کنار رود برویم و سر در آب کنیم و بنوشیم.
اما رود چون قبل آرام و کم جریان نیست،مبادا ما را با خود ببرد؟
مبادا آبش را مسموم کرده باشند،ما را همیشه ترسانده اند،همیشه در اضطراب بوده ایم.
پس چه کنیم؟
می توان از اشک خود را سیراب کرد،اشک باران،شنیده ای؟
آه که چه موهبتی است گریستن.ولی از بی صدا گریستن خسته شده ام،از آهسته گریستن.
باید جایی بیابم که آنقدر باران ببارد که اشکهایم را کسی نبیند،جایی که برای گریستن دلیل نخواهند،آنرا بیماری ندانند.
آه که چه موهبتی است گریستن.
این دگر نقل و حکایت نیست
و بگویم نیز و خواهم گفت
حسب حال است این،شکایت نیست
هر حکایت دارد آغازی و انجامی
جز حدیث رنج انسان،غربت انسان
آه،گویی هرگز این غمگین حکایت را
هرچها باشد،نهایت نیست!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر