۱۳۸۲ آبان ۱, پنجشنبه

متن-آوازی ژکانیده از Emperor


<<فشانِش>>


... پس از سال ها سرگشتگی در کنده-راه های تاریک
به سکوت رسید

ودر آنجا هیچ نبود...

دریافت که ناله های خوشان ِ نیایش هیچ اند
مگر پژواک دریده-کلام خراشنده اش که از ورای دیوارهای عور و سرد فریاد می کند
در دایره های پوچ، هرزپندارهای عقلی که به آن فرهیخته بود، هراسان می گریختند

" تمام دانسته هایم زاییده ی "پوچی" اند"

او خرابه های امپراتوری ویران شده ای را به مشاهده نشسته بود
و در این مشاهده بی خشم و بی اندوه
تنها از گزافی ِ سکوت و حیران از پوچی
اورنگ خویش را ویران کرده بود

بناگاه دیوارها گشوده شدند
و تهینایی بی پایانی در تابشی لرزان و خاکستری فام نمود یافت
" چه نیرویی، مگر سکوت مرا از راه حلقه وار به در کرد؟
هیچ راهی نمانده، هیچ رهنمایی... کسی نیست؟"

" با نیستی، رستاخیز کامل می شود"

او خرابه های امپراتوری ویران شده ای را به مشاهده نشسته بود
وحال پس از آن نظاره، غبار ویرانه گی را از دوش خود می تاراند
حال می دانست که در این پوچی، تنها سکوت را یارای سرایندگی هست

گام به گام،
گذشته از گذشته ها
آرام آرام به پهنه نزدیک می شد
و دیگر قربانی اش نبود تا قربانی کند
در این واپسن گام ها، آینه های سرراهی او را ریشخند می زدند


افزونه:
این متن-آواز همداستانی روشنی دارد با متن-آوازی دیگر از IX Equilibrium، به نام DECRYSTALLIZING REASON.
آینه های سرراهی را چه بسا خنده-زنان بر عقل افسرده ی مدرن بتوان انگاشت، که خود-ویرانی اورنگ عقل را در پژواک خاکستری دیوارهای زمان، بازتاب می کنند...




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر