۱۳۸۲ آذر ۷, جمعه




شعر می خوانم :
بر ساز دلم زخمه بیداد شما رفت
فریاد ندیدید که خود تا به کجا رفت
گویم که بدرید مرا سینه که در دل
همواره سخن از کرم و مهر و صفا رفت
با واعظ بی درد بگویید چه رنجی
دیوانه اگر از پی فانوس بلا رفت
اندوه از آن زهد ریایی که نمودند
آوخ که از آن درد از این دیده چها رفت

ساقی! قدحی باده بیاور شرری ریز
افسوس از آن عمر که بر راه خطا رفت
یارب تو ببخشای اگر در اثر درد
از خاطر ما شکر تو و شکل دعا رفت
ما معتکف خانه رنجیم بدانید
کاین لطف خدا بود که بر جان گدا رفت
دی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دید
هیهات که رنج تو ز قانون شفا رفت

حامد تو بزن باده که من دوش سروشی
دیدم که ز تکفیر به معراج فنا رفت*
و یادم می آید:
من یادم می آید که گفته بودم این جوی خون که اینجا می رود کار زخمه های همان ساز دل است نه کار شما،پس دیگر نیازی به آن همه وقاحت نبود که جمع کنید در کلمات،البته شاید هم لازم بود،بهرحال انسان باید گاه گاهی هم خودش باشد،هرچند زخمه ها بد نبودند وقتی از جای زخم خون کثیف فوران می کرد،پیشترها برای اینکار زالو استفاده می کرده اند،اما می گویند هنوز هم.
بهرحال من یادم است که نادر ابراهیمی جایی نوشته بود که:"ما را سلامت ما بر باد داد نه دنائت آنان،هرچند که حربه دنائت قوی است و ضربه رذالت سخت،هنوز توان سلامت ما،هزار بار بیش از دنائت آنان است،و ما شاید که آتش پرستیم،که تن خویش به چنان آتشی بستیم" و من یادم آمد که چرا آنقدر از خواندنش لذت بردم.
من یادم است که حافظ گفته بود:"هرکو شراب فِرقت روزی چشیده باشد،داند که سخت باشد قطع امیدواران"،و یادم است که همیشه به این می اندیشیدم که چقدر خوب است که حافظ گفته" قطع امیدواران" نه هیچ چیز دیگر،و من یادم آمد که سایه گفته بود:"آرزومند را غم جان نیست،آه اگر آرزو به باد رود"، و من فکر کردم که همه زندگی ما جمع شده در همه این امید بستن ها و آرزوها و دل کندنها و رفتن ها و نرسیدن ها و من دیگر فکر نکردم که این بد است یا خوب است زیراکه می دیدم آن بد همان خوب است که بد شده و پیشتر خوب بوده.
یادم آمد که امید گفته بود خوشبختیها را در خاطرات باید جُست و یادم آمد که من همه خاطراتم را خودم می سازم فارق از اینکه اصلا بوده اند یا نه چون بی خاطره خوب زیستن خیلی بد است و یادم آمد امید نوشته بود:" باشد، زنده‌گی مبارزه، ولی مگر یک پایِ دعوا گریز نیست؟ پس چرا خودکشی را چنین ناپسند می‌داری؟" و من فکر کردم آنقدر کتک خورده ام که دیگر حال گریز ندارم و یاد فیلم "گاو خشمگین"افتادم که حریف، دنیرو را زیر ضربات سنگین له می کرد در حالیکه او به طناب رینگ چسبیده بود و از شدت خونریزی داور مسابقه را خاتمه داد، درحالیکه دنیرو با لبخند به حربف می گفت:"من هیچوقت زمین نخوردم" گرچه صورتش له شده بود.
من اما یادم آمد که پیشترها برافروخته می شدم و حساس بودم به اینکه دیگران مرا چگونه قضاوت می کنند و حس کردم که دیگر برایم چندان مهم نیست که چه می اندیشند و چه می بینند در هزارتوی آشفته درونم که قضاوت شأن هرکسی نیست گرچه حق همگان است و یادم آمد مولانا گفته بود:"هرکسی از ظن خود شد یار من،از درون من نجُست اسرار من"و من فکر کردم که چرا باید درونم مشهود باشد و معلوم و در همین حین دریافتم که چقدر سبک شده ام.
من یادم آمد که ساعتها پای میز محاکمه نشسته ام و سعی کرده ام کثافتهای پیرامونم را توضیح دهم،یادم آمد که می خواستند محکوم کنند و تبرئه ،چون نمی شد تیغ تیز بی حرمتی و هتاکی و وقاحت نشان می دادند،یادم آمد که آنقدر پوست کلفت شده بودم که از پس هر خراش ،خنده ای بر لبم می شکفت ،یادم آمد از منطق و احساس و عرفان وفلسفه هم صحبت کردم و در پایان چشمانم سیاهی رفته بود.
من یادم آمد که صدای باز شدن سیل بندی را شنیده بودم و یادم نیامد که من پشت سد بودم و به بیرون پرت شدم یا جلوی سد بودم و سیل به درونم می ریخت ولی هرچه بود حجم عظیمی بود که شتاب می گرفت اما یادم آمد که دو سیل بند بود به صورت پله ای ،و سیل بند بالایی باز شده بود و به درونم می ریخت و من نیز ناچار سیل بند گشوده بودم به بیرون می ریختم اما یادم آمد که شاید سیل بند خرد شده بود نه اینکه من بازش کرده باشم.
یادم آمد که برهنه برهنه بودم و می دیدم مرا بسیار بد می نگرند و یادم آمد که برهنگی توی ذوق می زند و اینجا همه به حجاب گرفتن توصیه شده اند و یاد حافظ افتادم که گفته بود:"حجاب چهرا جان می شود غبارتنم،خوشا دمی که از آن چهره پرده برفگنم" و دیدم آنها که ملبس اند بسیار مورد اکرامند و یاد فیلم "آخرین وسوسه مسیح "افتادم و یادم نیامد مسیح ابتدا برهنه شد و بر چارمیخ رفت یا بر چارمیخ رفت و برهنه شد و یادم آمد کسی که مدت زیادی برهنه باشد پوستش می سوزد و چاک چاک می شود و زخمی می شود و کثیف و بدبو و یادم نیامد قبای ژنده ام را به کجای این شب تیره آویخته بودم.
من چیزهای بسیاری به یاد می آورم که بسیار خوب است زیراکه باعث می شود چیزهایی را که به یاد آورده بودم فراموش کنم و چیزهای بسیاری که فراموش می شوند چیزهای بسیاری را به یادم خواهند آورد.
شعر می خوانم:
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند.....آیا بوَد که گوشه چشمی به ما کنند!!!؟
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی.....باشد که از خزانه غیبم دوا کنند
معشوق چون نقاب ز رخ در نمی کشد.....هرکس حکایتی به تصور چرا کنند؟
چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدی است.....آن به که کار خود به عنایت رها کنند
بی معرفت مباش که در من یزید عشق.....اهل نظر معامله با آشنا کنند
پیراهنی که آید ازو بوی یوسفم.....ترسم برادران غیورش عبا کنند
حالی درون پرده بسی فتنه می رود.....تا آن زمان که پرده برافتد چها کنند
گر سنگ ازین حدیث بنالد عجب مدار.....صاحبدلان حکایت دل خوش ادا کنند
مِی خور که صد گناه ز اغیار در حجاب.....بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند
پنهان ز حاسدان به خودم خوان که مُنعِمان.....خیر نهان برای رضای خدا کنند
حافظ دوام وصل میسر نمی شود.....شاهان کم التفات به حال گدا کنند

و یادم می رود.


*شعر بالای متن متعلق است به دوستی بزرگوار





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر