۱۳۸۲ آذر ۱۲, چهارشنبه

رقصان در ستایش خزان { یک سپاسه-نویسی!}



آه! خزان! با تو چه گویم؟ چون خواندم ات، هیچ ام نگفتی؛ پاسخ ندادی. خواستم تا به بی گفتاری ات بگریم، تو اما بی صدایی ام را خواستی و من خموشیدم... نتوانستم... پس خواندم ات. نوشتم برای تو! برای مای زیباگشته!

رقص ات را دیده ام. رقصی بزرگ از پختگی. رقصی یکسر جوان. تُرد و سبک و شنگ و بی آمیغ و رنگ. رقصی تاژ و گران. رقصی در دایره ی زاد-و-میر طبیعت. تو رقص سماع طبیعتی. شاید که بهار را رقص شادان زایش بدانند؛ تو اما، پیرِ جوانی. ترده گی و همسازی و گرانی ات، همه از شوریدگی ات برخاسته اند. تو شوریده می سرایی! تو جوانی را در بلوغ سرودی. تو در عشقی. چون جوانی کهنه ات را در کهنه گی جوان ات زیسته ای. تو، تناورده ی عشقی. این را حتا عروسکان صورتی هم دریافته اند!
تو شوریده گی پیشامرگی را خوب زیست می کنی. تو به بهار پسین درود می زنی! تو دایره را فهمیده ای...

سرگشته در تکرار...

گریز ام تویی، ای گزیرنده. افسرده گی ام را می بینی: گوریده گی انبسته-غقل انبسته ام را می دانی. عقل افسرده را خوب می شناسی. عقلی که بر دیوانگی، به نام انبوهه، دیوانه وار می توفد. بر داغی عقل ژولیده ام ببار. ببار. بر تلانبار دانش ام ببار، داشته ها را بخیس و بپوسان، مگر تا که دیگربار خویش ام را دریابم و بر بوم سپید نداری ِ پربارِ مغزِ گزیریده ام اندیشه بیافشان ام؛ مگر تا بتوانم به رنگ زرین ات، نانگاشته ترین انگاره ها را بنگارم. ببار و ابر سپهر اندیشه ام را باردار کن. ببار تا ببارم. بیا تا بباریم.

گریسته در گریه...

از باران ات بسیار می گویند. و بس می گویند، و در این بساگویی ها چه کژ اند! شنیده ام که گویه های زمینیان را نمی پسندی. از انسان-بودگی شان در رنجی. از"عشق در باران" می گویند و "عشقِ باران" را نمی بینند. از گرفته گی هوای ابری می گویند و از اینکه با حالِ پژمرده ی عشق شان همساز است، و از زیبایی راز و بزرگی پوشیده گی در تارونی ات هیچ نمی دانند. چه بد فهمیده شده ای! تو ای پرمعناترین. ای پرقدرت! تو ای مهربان! بگذار تا زینده ات، تا من کمی از باران ات بگویم... بخوانم... بخواهم تا بخوانم... بخوانم تا بخواهم... بخواهم... بارش ات زبان ام را خشکانده؛ آتش از قلم ام طریده... تو خاموش ام کردی... آه مهربان بیا تا دمی به بزرگی هستشِ قطره بباشیم!

غرقه در نگاه قطره...

مِه ات! در سکوت بی رنگ می خروشد. آرامیده در چگالشِ تارونی، شور می انگیزد. چنین از اورنگ گُرازش به زیر-ام می کشی؛ چنین انسانی ترین پرده را از پیکره ی هستندگی ام برمی اندازی؛ چنین درست و به جد ومهر: در سکوت بی-رنگ-شده ی مه-آلود. آه... چه مهربان! در تاریکی مه ات، شعله ی مهر مهین ات را بر بادسری فسرده ام می زنی. خُردِ خرد ام می کنی تا که بسا از درزهای روان خود-فریب ام، بخار مرض ان بیرون شود، تا درست شوم. چه خوش آن هنگامه ای که در آن بتوان هوا را نوشید. تو ساقی نوشیدنی. بی-رنگی را در تارون-گاه مه ات شاد می نوشم. در سکوت مه، در مرگ رنگ است که خویشِ در-خود-باشنده ام را دیدار می کنم. آری در تیره گی ات، تارون-اندیشی می کنم، باشد تا همچون مهِ نارنگ ات، سیاهی عقل ام را به سپیدی تارونگی بیامیزم. خزان! ای نگارگر بی رنگی...

کور در بی رنگی...

سرخی در زردیِ سرخ ِ زردفام. زرد را سرخ کردی تا مرگ برگ پژمران را با آتش شوق زندگی آمیخته باشی؛ در سرخی، زرد زدی تا کامِ نهادخیز شورمند را پخته کنی. تو رنگینه های طبیعت را چون خون-آشامی که خون می نوشد و خونریز را جاودان می کند، می نوشی تا طبیعت را جاودان کنی! تو با رنگ-آشامی، پاس رنگ می داری! تو همانا رنگ-کُشی. رنگ را نا-بود می کنی و از آمیزه ی نا-بودی ها، شیره ی زرتابی می پزی که آن را در دم شادنوشی هوای ات، پیش-نوشِ مه-نوشی اش کنم. بَه از مستی این شیره! وَه بر بی باکی خزان قاتل!

رنگ در رنگ...

خزان! ای درون-باش ترین فصل! ای ماندگار! ای خاطره! حس ام در درون-آخته گی هر دم ات، به "حاد-حس" فرگشت می یابد. در حاد-حس که احساس ام در شتاب رشد اش می سوزد، که واقعیت و پندار دوگانه گی شان را در دود این سوزش گم می کنند، در حاد-حس خجسته ام، می گزافم تا "در-تو-باشم". به شتابندگی ِحادحس ام لبخند زدی، چونان که دلبر بر شتابکاری دلشده در مهربازی می خندد؛ لبخند تو نیز از پیروزی است. پیروزی بر من ِ من. با تو همراه ام، به شکستن ام می خندم، می هایم اش. ما با هم پیروز شدیم!
مرگ رنگ ات، تارونی در مه ات، جشن رنگان ات، سکوت خروشان ات، ترده گی رقص ات، مهربانی پرشکوه ات، آسودگی همه را به حادحس زیستم. تو خود، حادحس ام را انگیختی تا حادی ات را تا سرحد امکان بپرواسم. پس مگو که...

- ننویس!

و من می خوانم ات...



۲ نظر:

  1. ووو چقدر قشنگ این پاییزه. . رقص برگ زرد و نارنجی درخت ها. . هوای پر از عشق(منظورم این عشق بین انبوهه نیست! اهم :دی). . . شوریدگی و مدهوشی واای تو شوریده گی پیشامرگی را خوب زیست می کنی. تو به بهار پسین درود می زنی! تو دایره را فهمیده ای... مینوشی تا طبیعت را زنده کنی شعر. . خود شعر نابه :) کاش من هم میتونستم خلق کنم مثل شما، چقدر دلم میخاست بیافرینم : احساسات ناب، کلمات ناب :) ولی فعلا فقط میتونم زیر لب تکرار کنم و چه چیزی ازین خوشتر؟ خزان! ای درون-باش ترین فصل! ای ماندگار! ای خاطره! حس ام در درون-آخته گی هر دم ات، به "حاد-حس" فرگشت می یابد. در حاد-حس که احساس ام در شتاب رشد اش می سوزد، که واقعیت و پندار دوگانه گی شان را در دود این سوزش گم می کنند، در حاد-حس خجسته ام، می گزافم تا "در-تو-باشم". به شتابندگی ِحادحس ام لبخند زدی، چونان که دلبر بر شتابکاری دلشده در مهربازی می خندد؛ لبخند تو نیز از پیروزی است. پیروزی بر من ِ من. با تو همراه ام، به شکستن ام می خندم، می هایم اش. ما با هم پیروز شدیم!

    پاسخحذف
  2. اگر بگم پاییز زنه (یا زنانه) چی میگید؟ میشه بگویید؟

    پاسخحذف