متن-آوازی ژکانیده از Emperor
پیامبر
... ساعت سکوت زنگ زد
و پیامبر از خواب هزاره اش برخاست
سرگشته بود و برآسیمه
مرشدی خواست که گمگشتگی اش را به-راه کند
... پژولیده از رسالتی پوسیده
"زمان معجزه ام به سر رسید
دیگر بس است
عید پیامبری ام فرارسیده
هان؟ بهبودی؟ اخخخ...
نه! دیگر بس است
حال نظاره گر بیماری ام! همین و بس!"
"اینجا خاک وخون بر کرانه های خورشید در هم تافته اند
من پیامبر ام
من در این تافتگی سایه افکنم
من نور-خوار ام"
"پیامبری ، نظاره گر بیماری
نور می نوشد و
می گرید"
" می میرم
و وامی پاشم
می میرم
و می تباهم
و در پوسیدگی مردار ام ، کتاب مکاشفه بر شما می خوانم
مگر چنین بر پیامبری پوسیده ایمان آورید
چه خواسته اید؟ امید؟! امیدی که ایمان را در شکوفندگی اش فرو می بلعد؟!
می میرم
بر این مرداران مومن می گریم "
"زمان معجزه ام به سر رسید
دیگر بس است
عید پیامبری ام فرارسیده
هان؟ بهبودی؟ اخخخ...
نه! دیگر بس است
حال نظاره گر بیماری ام! همین و بس!"
... رنج مرگ اش به شور مشاهده پیوست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر