۱۳۸۲ آبان ۱۷, شنبه

کاش می توانستم اشکهایم را تف کنم توی صورتکهای رنگارنگشان،همانجا که فراموشخانه ذهنشان است،همانجا که سلاخ خانه عشق است و صداقت،همانجا که واژه ها را،مفاهیم بزرگ زندگیم را،به لجن می کشند و بدنبالش پوزخند طعنه و تسخر می زنند به صورتم،و من می مانم که چه کنم.
کاش باز هم خنده هاشان را تف کنند توی برهنگی صورتم، باز هم دشنام دهند ،کاش باز هم با آن سنجه های معیوبشان آزارم دهند، بازهم زخم با زخم ببندند،کاش باز پیامبران دروغینشان را به رخ بکشند،کاش باز هم مرا یاد توریستها بیاندازند،آنها که همه جا را به لجن می کشند،آنان که در خاک خود و در خانه های خود هم توریستند،کاش باز تسخر بزنند، دیوانه ام بخوانند، خودبزرگ بین و بازیگر بنامندم،کاش باز در هرم نفسهاشان بسوزانند برهنگی ام را،کاش باز در ایمانم شک کنند،در عشقم،در صداقتم،در تشنگی روحم،در خلوصم،حتی در وجودم،کاش باز هم چشم در چشم مرا بنگرند و هیچ نبینند،کاش ...
اینگونه باید تا ایمان بیاورم که ما را سلامت ما بر باد داد نه دنائت آنان.
تا در خاطرم حک شود که:یافت می نشود جسته ایم ما.
تا باز صدایش که مرگ از آن می بارد طنین افکند در گوشم که:چراغهای رابطه تاریکند.
تا باز در خاطر آورم که: آرش تیر نفرت در کمان خشم می کشید.
تا به یادآرم:مرده را عربده خواب شکن حاجت نیست.
تا بیابم:گر سکوت خویش را می داشتم، زندگی پر بود از فریاد من.
تا آگاه گردم: اینها همه انبوه کرکسان تماشایند.
تا دریابم:کاشفان چشمه،کاشفان فروتن شوکران،جویندگان شادی در مجرای آتشفشانها،شعبده بازان لبخند در شبکلاه درد،با جای پایی ژرف تر از شادی،در برابر تندر می ایستند،خانه را روشن می کنند،و می میرند.
تا باز با او همصدا شوم که:ای درختان عقیم ریشه تان در خاکهای هرزگی مستور...
و هیچ مهم نیست که ندانند شوکران چیست؟ و ندانند آرش که بود و تیر از پی چه انداخت؟و ندانند شبکلاه درد را میان کدامیک از لباسهای شبشان بجویند؟و ندانند عقیم یعنی چه؟ و ندانند هرزه چیست؟ و هیچ مهم نیست که مرا عقیم بدانند یا هرزه بخوانند بی آنکه بدانند یعنی چه!،و هیچ اهمیت ندارد که دنیا همان چیزی باشد که آنها می پندارند،و هیچ مهم نیست من کجای آن دنیای عروسکی صورتی باشم یا نباشم،و هیچ مهم نیست که مرا محاکمه کنند در محکمه منطق کاهگلیشان،با اندیشه هایشان که فقط نشخوار می کند باقیمانده ها را بی هیچ آفرینشی و زایشی، و چرا نه که هر گاوگند چاله دهانی آتش فشان روشن خشمی شود،و هیچ وقعی نمی نهم اگر مریض بدانَندَم و داروی هرزگی تجویزم کنند،و هیچ مهم نیست که بخوانند یا نخوانند و هرگز مهم نیست که بهشان بربخورد یا نخورد که من عمری تیغها به پینه خونین پا شکستم و دم نیاوردم و اینک تیغی از جانب ما آن خوشدلان را گزندی نمی رساند که گُلش را قبلا در محضرشان بردیم و چشمشان نگرفت.
و اینک من بند از بند بند بدن می گسلم و اینک من در بند خودم و رها از بند خود!

ای سرنوست مرد نبردت منم بیا
زخمی دگر بزن که نیفتاده ام هنوز
شادم از این شکنجه خدا را ،مکن دریغ
روح مرا در آتش بیداد خود بسوز
ای سرنوشت هستی من در نبرد توست
بر من ببخش زندگی جاودانه را!
منشین که دست مرگ ز بندم رها کند
محکم بزن به شانه من تازیانه را


افزونه پس از یک کنش
:شاید بهترین راه برای اینکه کسانی را فراموش کنی که قبلا احساسی به آنها داشته ای(و هرچه احساس عمیقتر، این شاید قویتر)این باشد که این کار دو طرفه صورت گیرد،یعنی آنها نیز تو را فراموش کنند،و شاید در این راه گاهی مجبور شوی کارهایی بکنی که آنها از تو متنفر گردند،کارهایی دور از کُنِش ها و مَنِش های هر روزه ات،و این دردی است برای ساکن کردن دردی عمیقتر،ظاهرا رسم بر این بوده که پلیدی را خوب جلوه کنند،اما اینک لازم است که بدی ات را بدتر و پلیدتر و خبیثانه تر جلوه کنی درمقابل آنان که ظاهرا خوب پرستند!
می بینی؟!من هم همبازی بالماسکه می شوم،تنها تفاوتم این است که نقابم برای دور شدن است نه نزدیک شدن،برای بد شدن است نه خوب شدن،برای زشت شدن است نه زیبا شدن.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر