۱۳۸۲ آذر ۲۰, پنجشنبه

درباره ی نوشا-گزِشِ نیوشنده-ساز!


بر آن بودم تا پاسخی بر پرسش همیشگی محسن بنویسم...
درباره ی گزندگی نوشتار: آنچه که خواننده ( ی نانیوشا) را می خلد، ذهن اش را می انگیزد و البته در عوض هزار ناسزا را نثار نوشته و نویسنده می کند! نه محسن ( که به گمانم هنوز تا درک نوشتار فاصله دارد) که دیگرانِ خواننده تری هم بوده اند که این سبک را سبکی گزنده و آزارنده ی خواننده دانسته اند. سبکی که خواننده را از خواندن بیزار می کند!
افزون بر اینکه سبک را نمی توان از بیان و بنابرین از اندرونگی نوشته جداکرد، بیایید تا خودمانی تر درباره ی سبک گزنده،از درِ روان-شناسی بافتار و تاثیر بر خواننده و نیوشنده-داری سخن بگوییم.

در دیباچه ی کتاب غروب بت ها، نیچه با زبان ِ{ به قول آشوری} جنگنده اش در این باره سخن می گوید:
""... جنگ آوری همواره شگرد بزرگ {شفابخشی} جان هایی ست بسی به درون گراییده و به ژرفی رسیده. در زخم زدن نیز نیروی شفابخشی هست. این نکته پردازی که سرچشمه اش را از چشم دانشورانه پنهان نگاه می دارم، دیری شعار من بوده است:
In crescent animi, virescit volnere virtus""
- نیچه، غروب بت ها، ترجمه ی داریوش آشوری، ص 15

به راستی ما چه اندازه از نیروی زیستانی خود را خرج سرزنده ماندن می کنیم؟ مای تنها {و البته زنده!}
کسانی هستند که عقده می نویسند: با عقده-گشایی نیرو می گیرند، خالی می شوند...
دیگران نقاشی را می نویسند: با رنگ نیرو می گیرند، قلم را به سطحی ترین مرتبه اش، به "دیدار" فرومی کاهند...
کسانی افسرده-نویسی می کنند: روان را از نیروهای منفی تهی می کنند، مثل doom-زدگان!
کسانی علمی می نویسند: ریاضی خون خود را می چگالانند تا نیرو بگیرند، که تجلی کامل خواست قدرت درحقیقت اند! یعنی می نویسند تا "چیزی" بشوند!
کسانی هم سرسپرده ی احساس اند و از آمیزه ی "آه-اندیشه" تنها "آه" را یاد دارند. سرسپرده ی حس اند و آن قدر در این بردگی پیش می روند تا احساس شان، تا ارزمندی جان شان به احساسک بدل می شود. اینان هم با اینکه بودار می نویسند اما خود را خالی می کنند { چه بسا یک دیگری را، یک شکسته ی همدرد دیگر را پُر کنند...چه سود!}

اما تکلیف "آنان ِ ما" چیست؟ که بی زبان ترین چیزها را به سخن وامی دارند؛ که بیم آن را ندارند که از پلشتی انسان و عروسک بگویند، که سرزنش نیمه-دوستان، پرخاش انبوهه و حتا لبخند همپیالگان را به هیچ می گیرند؛ "آنانِ ما" از کجا نیرو بگیرند؟ بی شک از جدیت! و افراط در این جدیت! دوری از شوخ و شنگی باهمستان های به غایت سطحی و زنانه ی روشنفکری و افراط در این دوری-گزیدن! (چیزی که حتا اندیشنده ترین همسالان ایرانی هم از آن گریزان اند!)... نه اینکه ابژه ی مضحک شان بس دیگرگون از دیگران است!؟

باید همیشه به یادداشته باشیم که از هرچیز که ما را در اندیشیدن نرم و صورتی کند، کناره بجوییم؛ که همیشه ول-اندیشی و لاس زدن های شوخ و شنگ و شلوغ را از جدیت آرام و شاد جدا کنیم! که بخواهیم تا بکوشیم که بتوانیم تا از جدیت، شادی را برآهنجیم. این را باید "خواست".

گزندگی، از خواننده نیوشنده می سازد! آنگاه که در نوشته ی ناب از رابطه ی نوشته و نیوشندگی خواننده می گفتیم، مراد ما از نیوشنده چه بود؟ نیوشنده که در آنجا شربت صورتی گازدار نمی خورد! هان؟! او زهر گزش نوشته را می نوشید و این زهر، در معده ی نیرومند اش به انگبین زرتاب دگر می شد. آن زهر چرا زهر بود؟! چون بیان پرآوا ترین اندیشه بود، چون بیانِ بیان نبود، یعنی در حقیقت چون بیان نبود. آن کس که از روراستی با خود در گاهِ آه-اندیشگی چیزکی بداند، از حضورِ سهمگین ِدهشت بارترین اندیشه ها آگاه است: اندیشه هایی که گفتن شان، گوینده را می افسراند. زهر، چشته ی بیان اصیل اندیشه است، بیانی که در آن از درنظرگرفتن گنجایی( ظرفیتِ) خواننده گذر می شود، تا هستی نیوشنده پس از گزیدگی و زهر-نوشی تضمین شود. {او زهر گزش نوشته را می نوشید و این زهر، در معده ی نیرومند اش به انگبین زرتاب دگر می شد} انگبین ساخته ی خود او بود. ثمره ی نیرومندی اش و پسامد قدرت اسیدی گسارش اش. او نوشته را "خواند"؛ آنِ خود اش کرد. او خود با خواندن اش، نوشته را بازنویسی کرد. او زهر ِمنِ نویسنده را نوشید، اما با گواریدن اش، بر گزش ام لبخند زد و از تلخی نیش فرا رفت تا "بخواند". و چون خواند، دیگر زخم و گزش و تلخی را از یاد می برد. او مرا کُشت!

ما با گزیدن ،خود را، زندگی هرروزه ی خود را فدای حضور مارِ حقیقت می کنیم! تنها با گزش می توان انسانِ لَش را کمی جنباند و به آشیان این مار نزدیک کرد! ما چون گَزیدن خویش مان را گُزیده ایم، در فکر نیوشندگی مخاطب، می گزیم. این یک همیاری اجتماعی (؟) است! و گزیدن خواننده راهی است برای ساختن نیوشنده ای که نوشته ی ما را بسوزاند. اخخخ... امیدوارم تا دال و مدلول را باژگونه نشناسید، چون مار... چون حقیقت، کاوشگر اش را به سوزشی سخت نا-بود می کند.

Don't call me Pessimist; try to read between the lines.
و در میان سطرهای یک نوشتارهیچ چیز برای نشخوار یک خواننده وجود ندارد. و نیوشنده، در آن سو، در این میانگی ها، چیزهایی را "می خواند" که منِ هیچ، که میانه ها را در پیاپی بودگی سطر گنجانده ام، هنوز نخوانده ام! این میانگی ها باید خوانده شوند تا نوشته، نوشتار شود. و خواندنی چنین، نیوشنده ای چنان تیزبین، شکیبا، ویرانگر و ساخت-زدا می طلبد. به گمانم تنها در اینجاست که دیگر من نویسنده ای وجود ندارد تا از آن چیزی گرفت (یا ناسزای اش گفت)! {چشم خواننده ی نافلسفی چه اندازه نسبت به واقعی ترین رویه های حاضرِ امر غایبِ باشنده درنوشتار کور است، و افسوس که ما به دنبال فلسفه-خوان نیستیم!}

بگذارید کمی دردمان را بژکیم: درک نشدن سخت نیست ، اگر و تنها اگر در آن جدیت افراط کرده باشیم! ما در غروب افراط کرده ایم! و این افراط در چشم کسانی که همیشه غروب می کنند و به دیدن دَمِشی نو خوگر شده اند، به زیباترین اعتدال می ماند؛ کسانی که جنگندگی زیبا در زندگی را چونان یکه-چاره ی گریز از جندگی زندگی فهم کرده اند.





افزونه درباره ی نگاره:
خواننده در "ساختِ" دردناک فشرده شده، او می تفتد ، داغ می شود و می میرد. او خودِ خواننده اش را در ساخت می بازد تا "ساخت" را بی-ساخت کند. و اینجاست که نیوشنده ی ما زاده می شود...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر