۱۳۸۲ دی ۱۹, جمعه

شکَریده‌ها «6»



انبوهه چیست؟ جماعت روان‌نژدی که در آن فرد، به‌واسطه‌ی شمار زیاد پیرامونیان مریض، از بیماری‌اش بی‌خبراست. جنسِ انبوهگی، جنس نرمِ صورتیِ بوگندِ قال-انگیز شیرین است {این جنس کمیاب نیست،با این حال همیشه لوکس می‌ماند!}

جوانان ایرانی عارفکانی‌اند که از رشد، وارستگی و فرارفتن دم می‌زنند؛ در حالی که هنوز چیزی از سختی و بایستن و جدیت نمی‌دانند.

فعل‌های زیادی را می‌توان بر موسیقی پاپ صرف کرد: رقصیدن، خوشی‌کردن، لاسیدن، تفریح‌کردن، وقت‌گذرانی و... اما تابه‌حال در به‌کاربردن موسیقیایی‌ترین فعل برای این {نا}موسیقی هیچ توجیهی نیافته‌ام : گوش‌کردن!

عروسک هرروز به امیدی بیدار می شود: به امید یافتن دلبستگی‌های نو، خوشی‌های نو، آماج نو، دوستی‌های نو، لباس‌ نو، یاوه‌گویی‌های نو، هیجان نو و ... نوی نوی نو. او سیر نمی‌شود چراکه جستجوی یک چیز را از یاد برده: ^خود^ی نو که نه در کشاکش‌های هرروزه، که در پویندگی یکه، آرام و پیوسته‌ی شخصیت‌اش یافتنی است. ^خود^ می‌رود و رونده هرگز آزمند نوییگی‌ها نیست.

نمود مرگ شخصیت را در همسانی چهره‌ی زنان ومردان امروزببینید. زیر این بزک‌ها، پشت آن جدیت‌های دروغین، آن خنده‌های زوری ، پسِ آن دژمناکی که چهره‌ها را همه یکی کرده، چه نهفته؟ فقر ِ شخصیت! نا-بودی من-بودگی! پوچی و ضعفِ فردیت! ناآرامی و ترس از خودبودگی!

تأیید ما بر زندگی فردی نیست. ما فردیت زندگی را تصدیق می‌کنیم.

^آهندیشه^ {=آهیدن+اندیشیدن} با ژکیدن ^خوانده^ می‌شود. آهندیشه بس دور از هر انتزاع و هر خرکاری، زندگی هرروزه‌ی ما را اندیشگون می کند...

ابهام همیشگی رفتارِ زنان را نباید برخاسته از پُری و زیادتی احساس‌شان، از پیچیدگی روان‌شان دانست. روان زنان، رنگارنگ، فراخ و البته کم‌عمق است. زنان در این فراخنای کم‌عمق، احساس سرگشتگی می‌کنند؛ چراکه می‌بینند در این پهنای رنگارنگ، آرامگاهی از آنِ خود ندارند که منش خویش را در آن بنشانند. این‌سان نزدیک‌ترین باش-گاه آدمی(یعنی "باش‌گاه احساس") نزد زن، غریب ترین و دورترین باش‌گاه است {چونان که در مورد بدن شان نیزچنین است}. زنان در فراغ ِ غریب باشگاه، در اندوه بی‌پایان و البته سطحیِ این بی-باش-گاهی، هماره مبهم‌اند.

مرض مردان: خوب می شد که این چشمان تیز(!) که این‌اندازه، این‌ور و آن‌ور می‌چرخند تا پوست و خمیدگی و رنگ را بچرند، کمی هم می‌توانستند به درون بچرخند!

فیلسوفی که شعر نمی^خواند^، نقاشی است که طبیعت را نمی نگارد. {و این مرض فیلسوفان مدرن و نیز نگارگران هنرِ مفهومی امروز است!}

فلسفیدن لذت‌بری از جدیت در اندیشیدن است. فلسفه، گرانباری عقل را به واسطه‌ی هستیدن آزادی در سپهراندیشه، فرومی‌کاهد. ورزش عقلی که در افق خستاننده‌ی دانش، فسرده می‌شود، در جدیت یک بازی بی‌پایان، دوباره و دوباره طلب می‌شود.

اغلب پیش می‌آید که از این که دیگرانی داریم که از همباشی با ما خاطره دارند، به خود می‌نازیم! این نمودِِ خودخواهی‌مان در رابطه است {این‌که یک دیگری‌ای هست که ما را در یاد دارد}. حال آن‌که در رابطه‌ی راستین، ازدوست خاطره ای برجا نمی‌ماند؛ چراکه رابطه با ^دیگری^ به اندیشه‌ی ^من^ آهیده شده و در غیاب آهنده، در غیاب دوست، در فضای سره‌ی رابطه ^آهندیشیده^ می شود. سرشاری اندیشه‌ی رابطه از آه، جایی برای خاطره از دوست باقی نمی‌گذارد! {رابطه در رابطه تعریف می‌شود و نه در سویه‌های رابطه}

- آیا استعداد نوشتن داری؟
- آری.
- بسیار خوب! استعداد ^خواندن^ چطور؟
- .. !

لذت‌بری از سکوت و تنهایی ~ بزرگی روح

آدمی تنها زمانی درمی‌یابد که می ‌بایست دوستی را می‌آموخته که برای این آموزش بس پیر شده. او در جوانی پرسشی را در لاسیدن‌ دوستی گم کرده: دوستی را چگونه باید دوست داشت؟ از پاسخ گریخته و این‌سان نخستین درس آموزش دوستی را نیاموخته: این‌که دوستی حاضر/موجود نیست؛ این‌که دوستی را باید دوست داشت؛ و این‌که دوست‌داشتنِ دوستی چیزی نیست مگر آفریدنِ دوستی.

رسالت ژکان درعصر ژکاره: دوری از آرامش سرد، از باکره‌گی سفید، از تبتل عرفانی، از سرود ملی، از معنویت سبز، از باهمی گره‌گشا، از هرکس و هرچیز که می‌خواهد او را در آسایش سرد، نرم کند.




افزونه:
زین پس از نشانه‌ی ^ ^ بهره می گیریم تا واژه‌ها و ترکیب‌هایی که ازآن‌ها معنای خاص و ژکانیده‌ای مراد است، با نشاندن در این نشانه مشخص شوند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر