بار دیگر شهری که دوست می داشتم
-هلیا میان بیگانگی و یگانگی هزار خانه است.آنکس که غریب نیست،شاید که دوست نباشد.کسانی هستند که ما به آنها سلام می گوییم و ایشان به ما.آنها با ما گرد یک میز می نشینند،چای می خورند،می گویند و می خندند."شما" را به "تو" و "تو" را به هیچ بدل می کنند.آنها می خواهند که تلقین کنندگان صمیمیت باشند.می نشینند تا بنای تو فرو بریزد.می نشینند تا روز اندوه بزرگ.آنگاه فرارسنده نجات بخش هستند.آنچه بخواهی برای تو می آورند،حتی اگر زبان تو آنرا نخواسته باشد و سوگند می خورند در راه مهر،مرگ،چون نوشیدن یک فنجان چای سرد،کمرنج است.تو را نگین می کنند در میان حلقه گذشته هایشان.جامه هایشان را می فروشند تا برای روز تولدت دسته گلی بیاورند و در دفتر یادبودهایشان خواهند نوشت.زمانی فداکاریها و اندرزهایشان چون زورقی افسانه ای ضربه های تند توفان را تحمل می کند.آن توفان که تو را در میان گرفته است.آنها به مرگ و روزنامه ها می اندیشند.بر فراز گردابی که تو آخرین لحظه ها را در آن احساس می کنی می چرخند و فریاد می زنند:من!من!من!من!
باید ایشان را در آن لحظه دردناک باز شناسی.باید که وجودت در میان توده های مواج و جوشان سپاس معدوم شود.باید در گلدان کوچک دیدگان تو باغ بی پایان "هرگز از یاد نخواهم برد" بروید.آنگاه دستی از فنا تو را خواهد خرید.دستی که فریاد می کشد:من!من!من!
و نگاهی که تکرار می کند:من!
مگذار در میان حصار گذشته ها و اندرزها خاکسترت کنند.بر نزدیکترین کسان خویش آن زمان که مسیحا صفت بسوی تو می آیند،بشور!تمام آنها که دیوار میان ما بودند انتظار فروریختن عذابشان می داد.کسانی بودند که می خواستند آزمایش را بیازمایند.اما من از دادرسی دیگران بیزارم هلیا.در آن طلا که محک طلب کند شک است.شک چیزی به جای نمی گذارد.مهر آن متاعی نیست که بشود آزمود و پس از آن ،ضربه یک آزمایش به حقارت آلوده اش نسازد.
-آنچه هنوز تلخ ترین پوزخند مرا برمی انگیزد "چیزی شدن" از دیدگاه آنهاست.آنها که می خواهند ما را در قالبهای فلزی خود جای دهند.آنها با اعداد کوچک به سوی ما حمله می کنند.آنها به صفر مطلقشان به جنگ با عمیق ترین و جاذب ترین رویاها می آیند و ما خردکنندگان جعبه های کوچک کفش هستیم.
-آنها دوام محدود شادیهایشان را باور نمی کنند،آنها به لحظه های سنگین ندامت نمی اندیشند.برای کودکان ،مرگ سوغاتی است که تنها به پدربزرگ ها و مادربزرگ ها می رسد.
-باز می گردم،همیشه باز می گردم.مرا تصدیق کنی یا انکار،مرا سرآغاز بپنداری یا پایان.من در پایان پایانها فرو نمی روم.مرا بشنوی یا نه،مرا جستجو کنی یا نکنی.من مرد خداحافظی همیشگی نیستم.باز می گردم،همیشه باز می گردم،من روان دائم یک دوست داشتن هستم.
-بگذار آنچه از دست رفتنی است از دست برود.آهنگها تنهایی را تسکین می دهند.اما تسکین تنهایی،تسکین درد نیست.در میان بیگانه ها زیستن،در میان بی رنگی و صدا زیستن است.
از تمام دروازه ها آنی را باز بگذار که دروازه بانی ندارد و یک طرفه است بسوی درون و از تمام خنده ها آنی را بسِتای که جانشین گریستن شده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر